تاچریسم در معماری و شهرسازی
به راستی میراث «مارگارت تاچر» برای معماری و شهر چه بوده است؟ آیا ما هنوز با اشباح، حالا سرگردان، برآمده از کنش های این سردمداران نئولیبرالیسم در حوزه شهری مواجهیم؟ آنچه از پی می آید، با قبول این گزاره که هرآنچه هست، چیزی نیست جز حاصل جمع پیامدهایش، بیشتر به دنبال برشمردن تبعات سیاست های مارگارت تاچر و تاثیرات پیدا و پنهان آنها بر معماری و شهرسازی است. دیوید هاروی، جغرافیدان، در کتاب «فضاهای امید» (۲۰۰۰) تکه کلام مارگارت تاچر: «هیچ بدیلی وجود ندارد» را تاکیدی موکد بر عدم وجود جایگزینی بر بازارِ آزاد نئولیبرال و جهانِ خصوصی سازی شده می خواند. همین باورهای عمیقا راستگرا و نومحافظه کارانه است که شهر را از آن فهم تاریخی اش به مثابه گستره ای با امکانات وسیع برای همْ رسشِ به لحاظ فضایی متعامل انسان ها خارج می سازد و آن را به ابزاری تبدیل می کند برای تسریع مالکیت خصوصی.
معماری نیز که تحت تاثیر ایده پردازی های یوتوپیاگراهای مدرن و تکنولوژی باوری همچون سانت الیا، لودویگ هیلبرزیمر، تونی گارنیه و لوکوربوزیه در قامت مونومنتالیسم، به شدت با شهر گره خورده بود، بر قرار این روحیه، بُعدی مالی به خود می گیرد و به عنوان تسریع کننده جریان سرمایه در جهان به شدت در حال کوتاه و کوچک شدن به نقش آفرینی می پردازد.
کنش منتهی به تحقق این باورها از سوی رونالد ریگان، مارگارت تاچر و دیگر طلیعه داران نئولیبرالیسم به سیاستگذاری هایی منتج می شوند که هم بعد فضایی دارند و هم بعد آموزشی و هم بر معماری و هم بر شهرسازی تاثیر می گذارند. این سیاست های فضایی در بعد عمومی موجبات حذف یا به حاشیه راندن تامین مسکن عمومی از اولویت های دولت و خصوصی سازی آن را فراهم می آورند و موجب می شوند بخش عظیمی از لایه های با درآمد پایین و قسمی از طبقات متوسط، دیگر نتوانند در مراکز شهرها زندگی کنند. این روند، بازْآرایی لایه های متشکله چشم انداز یا منظر در فهم تاریخی اش دامن زده، سبب تهی شدن این مفهوم از لایه های اجتماعی، فرهنگی و انسان شناسی می شوند و به عوض تغلیظ بُعدِ زیبایی شناسانه آن و عملا تبدیل بافت یا بستر به جولانگاهی بی دفاع و خنثی برای معماری روی دادْگون را نشانه می روند.
گویی مارگارت تاچر و رونالد ریگان، بهشتی می آرایند برای ایده های ضدبرنامه ریزانی همچون فون هایک و میلتون فریدمن که برنامه را عملا از تبعات منحوس دولتِ بزرگ می خوانند و مناسبات خودْسامان دهنده سرمایه را تنها بدیل ممکن برای برنامه می بینند، موزه گگنهایم بیلبائو اثر فرانک گری (۱۹۹۷) و تمسک فزاینده به بیلبائو افکت پی آیند آن در مقیاسی جهانی ثمره همین روحیه در برخورد با مساله هویت و بافت شهری است. همین روحیه تقلیلگرایانه در مواجهه با بافت به حوزه سیاست های آموزشی معماری و شهرسازی نیز نفوذ می کند و تغییر بنیادین در سرفصل دروس آموزش معماری را به نطفه می نشیند، دروس طراحی مسکن انبوه و عمومی از سرفصل آموزشی حذف و بر طراحی برج، کاربری های خدماتی و فرهنگی همچون موزه و کاربری های اداری و تجاری همچون مراکز تجاری شهری تاکید بیشتری می شود، در یک کلام سیاست های نومحافظه کارانه با رویکردی تاریخی غالبا کلاسیک دل به آفرینش فرم می بندد.
یکی از محصولات مستخرج این فهم التقاطی و زیبایی شناسانه، پست مدرنیسم است؛ مکتبی دردْخوانِ سرمایه داری که از معماری پست مدرن در قامت کاتالیزوری برای ترویج فرهنگ مصرفی در شهر استفاده می کند. به موازات این ایسم زایی پسا دهه هفتادی، سیستم نشانه شناسی خودمحوری که با رویکرد نفی مدرنیسم روی در سبک های عمیقا تئوریکی همچون دیکانستراکشن و پساساختارگرایی می کشد را نیز می توان از دیگر تبعات تقلیل معماری به نظریه دانست، روندی که عملا به فرمالیسمی ختم می شود، شکل گرفته بر پایه زبان محوری ساختاری و معماری را به کنشی برآمده از نشانه ها، مقید می سازد، خانه های پیتر آیزنمن مخصوصا خانه شماره شش (۱۹۷۵) او در قامت یک نمایشگاهِ نظریه در وجه کالبدی اش، می تواند نمود واضح و بی تعارف این تفسیر از معماری باشد.
آرش بصیرت
دیدگاهی بنویسید.
بهتر است دیدگاه شما در ارتباط با همین مطلب باشد.