“منظر تاریخی” و جاده صاف کن ها؛ از “کشف قاره ی جدید” تا دهکده ی زیارت و تنگ واشی!
پدیده های جالب و جذاب و ناب هنوز در دنیا و در ایران فراوان و هنوز بسیاری نشناخته که به قد و قواره و قیافه ی جامعه ی مدرن و همزمان جهان امروز جور در نمی آید. ما آن ها را فهرست می کنیم. رده بندی هم می کنیم. چیزهایی در آن ها کشف می کنیم و توضیح می دهیم که خودشان بهتر می دانند و در دلشان می گویند “خب، حالا که چه؟!”…. بی شباهت با کشف قاره ی جدید نیست. جدید؟ جدید برای امپریالیسم جدید التاسیس اسپانیا که تازه با امپراتور آلمان متحد شده، رم را غارت کرده بود و می رفت تا دولت – شهرهای ایتالیا را نابود کند و موج تازه ی آدم سوزی و نخبه کشی به راه بیندازد، برای حریصانی که با علم و کتل مسیحیت به جان مردم ” آن قاره” افتادند تا پس از کشتار بومی ها و نابودی تمدن کهن اینکا و مایا و آزتک، غارتش کنند و قدرت خود را پر از طلا و نقره ی پوتوسی بفرمایند تا کمی آنطرفتر از هلندی ها و این ها هم از انگلیسی ها شکست بخورند دور دور امپریا لیسمی بشود که حالا حاکم است و برای تصاحب منابعی که امروز نیاز است، مانند آب، خیلی راحت کشورهای مستقل را به هر بهانه ای که می سازد و به خورد جامعه ی بشری می دهد، زیرورو می کند. مساله ی منظر تاریخی همین جاست، که اگر کشوری مانند لیبی، با قبیله های زیاد، با قهرمانانی مانند مختار که پشت امپریالیسم ژنده پوش ایتالیا را لرزاند و بدست آن ها اعدام شد، با دولتی که ایتالیا را مجبور کرد غرامت غارت و کشتاری که موسولینی در لیبی کرد را بپردازد، کشوری که با ۱۳۰۰ چاه عمیق، صحرا و بیابان هایش را سرسبز و حاصلخیز کرد، اگر چنین کشوری، مانند هر کشور دیگری در دنیا پر از “منظر تاریخی” و پر از پدیده های جالب که ریشه و رگه ی تاریخی دارند، روی سفره های آب شیرین فسیلی فراوانی باشد، یا مانند کشور برزیل که دارای رودخانه ی بزرگتری از آمازون هست که در زیر آن، در لایه های زیرین قشر زمین در خلاف جهت آن جریان دارد، آمازونی هنوز پر از پدیده های “تاریخی” از مردم بومی که لخت زندگی می کنند، سرما خوردن را تجربه نکرده اند و با تیر و کمان به سوی هلیکوپتر و بالگرد ها تیر می اندازند، نیرومندترین امپریالیسم نظامی و حریص امروز به سراغشان می رود، آن ها را به هر ترتیب به جان هم می اندازد و از هم می پاشاند، کشتار و تخربش را توجیه می کند و بخورد خیلی ها هم می دهد، منابع سوخت و ساز را به دست می آورد و برای توریسم جدید هم چیزهای دیدنی فراهم می آورد. حالا می توانند، برای مثال می گویم، امیدوارم ارواح حساس سرگردان ناراحت نشوند، سران بومی و محلی این کشورها را پس از تبلیغات زیاد، پیدا کنند، دستگیر کنند، به شکل مدرن و تازه ای پوست بکنند و پر از کاه کنند تا در موزه ای بگذارند و در معرض تماشای کنجکاوان جدید بگذارند بیاییند تا از نزدیک یکی از پدیده های منظر تاریخ را، که آن همه آب شیرین که بشریت تشنه ی آنست فقط برای خودش، خانواده ی خودش و قبیله ی خودش و قبیله های کشورش، آخرسر هم برای منظر تاریخی خودش می خواست ببینند و کنارش عکس یادگاری بیندازند.
اما دهکده ی زیارت. راستی اگر آن دهکده امروز هم به همان صورت بکر وجود داشت و برای دیدنش مجبور بودیم پیاده چهار ساعت از میان جنگل بکر و جویبارهایش بگذریم تا سراغ مهمان نوازی مردمش برویم، که حالا درمانگاه دارند، جوانانش درس خوانده و پزشک و ماما و قابله و جراحند، نوزادان همان جا به دنیا می آیند و بیماران همان جا درمان می شوند و کارگاه برای بسته بندی داروهای طبیعی ساخته اند و کارخانه ی کمپوت و مربا و بسته بندی میوه های محلی و جنگلی درست کرده اند و برنامه های محلی و فولکلور خود را با فرستنده محلی و لباس ها و گویش ها و تئآتر محلی در شبکه ی استان و ملی پخش می کنند، آیا بد بود؟ بهتر این نبود که امروز با اتومبیل روی جاده ی آسفالت به همان زیارت می رویم و در ورودی آن کاخ چند طبقه ی مرمریت بد سلیقه و وقیح پزشک معروف گرگان و وکیل پایه یک دادگستری معروف گرگان و رفته رفته تا رده های پایین تر را ببینیم که روی جان کندن همان زیارت نشخوار می کنند؟ آن زیارت یک ” حافظه ی تاریخی” و یک “منظر تاریخی” بود و این یکی وضعیتی است که تازه به دوران رسیده های حریص در پس گردشگری مدرن تن پرور و بی فرهنگ بوجود آورده اند و زود مانند تفاله رها می کنند.
دهقان پیر بسیار دلخور و وحشتناک عصبی در تنگ واشی از کسانی بود که نخواسته بود یا نتوانسته بود فرار کند. او بازمانده ی بخش انسانی یک “منظر تاریخی” بود که پس رسیدن هجوم “این مغول های مدرن” و تخریب شادمانه و پرهیاهوی گردشگران پلاستیکی و پولیستری اش، تنها کالبد طبیعی اش باقی مانده بود و شادمانی عربده جوی تازه به دوران رسیده ها روی بدبختی و کوچ اجباری مردم ریشه دار آن پخش شده بود تا وقتی که از جوش و خروش افتاد، این را هم مانند تفاله رها کند. پیانکاستانیایو، روی کوه آمیاتا در مرکز ایتالیا چند ده سال پیش از این “منظرهای ما” به همبن بلا دچار شده بود. مرکز قدیمی این شهرک خنک کوهستانی، که تا فرا رسیدن هجوم هرکسی از شهر رم که تازه دستش به اتومبیلی رسیده بود هنوز “منظری” جذاب و جالب بود و جشن های محلی خود را با فرآورده های شاه بلوط و مارون گلاسه به نمایش می گذاشت، حالا متروک و خرابه مانده که شیره اش را کشیدند و تفاله اش را بجا گذاشتند. کوهستان آمیاتا، روزی به نام تینیا، شاید بیش از ۳۰۰۰ سال پیش، مانند کوه المپ، مقدس بود و جایگاه خدایان قوم اتروسک، که خود نماینده و بازمانده های قوم هیتیت در آسیای صغیر و شهر بزرگ آن، تروآ، کنار داردانل، بودند و کسی در آن زندگی نمی کرد، کوهی که پس از هجوم قوم ژرمن لونگوبارد و واندال و دیگران پس از فروپاشی امپراتوری روم، میزبان مردم فراری اطراف خود شد، کوهی با جنس زمین و خاک خاص که جنگل های خاص و تنها و محصور شاه بلوط روی آن روئیده بود، حالا برای ندید بدید های شهر روم که برف ندیده بودند تا بدانند اسکی بازی چیست، تخریب شد تا به پیست اسکی بی فایده و ناجوری تبدیل گردد و متروک شد.
در پس اینهمه، ما آرشیتکت های پرافاده ” کار کارشناسی” کردیم. جاده صاف کردیم. وقتی از رم به سراغ دفتر معماری “بهترین معمار” محل می آمدند تا کارشان را راه بیندازم، از خوشحالی در پوست نمی گنجیدم! نمی کردم؟ آن همه درس و استعداد و سلیقه، نمی کردم؟ تا زمانی که مانند بازیکنان “خارجی” تیم فوتبال، می درخشیدم نانم توی روغن بود، اما بعد که بازیکنان خارجی زیاد شدند و بازیکنان حلی هم یاد گرفتند و دکتر شدند، رقیب زیاد شد و من هم معمولی و یکی از جاده صاف کن های دیگر شدم و عقب ماندم. به تاریخ پیوستم. اما خوبست که هرچیزی را همانطور که هست بدانیم و بگوئیم. هنگامی که از دلیل شکستن و کندن و جابجا کردن نقش برجسته ی بار عام خشایار شاه در پله های ورودی پارسه، تخت جمشید صحبت می کنیم آیا نباید از جوزپه تیلیا ی ایتالیایی و مسئول کاوش و مرمت تخت جمشید تا انقلاب اسلامی، که این مهم را کشف کرد و گفت و نوشت، چیزی بگوئیم؟ برملا کردنش درست! شناساندن فرهنگی است که نمی دانیم و احمقانه کپی برداریهای زشت از پارسه را اینجا و آنجا و بدتر از همه در جزیره ی زیبای کیش به خورد مردم می دهیم. اما حالا که از خیر سر جوزپه تیل- یا این را فهمیدیم و به یادمان افتاد که خشایار شاه، شاه بزرگ را در اطاق خوابش به شکل وحشتناکی به قتل رساندند و پس از او چند عالی مقام و جانشین دیگر هم به قتل رسیدند، تازه از خودمی پرسیم چرا او را کشتند؟ اتفاقی نا جور افتاده بود؟ پادشاه بزرگ بزرگترین امپراتوری زمان و جهان که می رفت به ملتها و حکومتهای بزرگ دیگر سروسامان بدهد، از پس این کار بر می آمد اما میل نداشت به آتن و به اصطلاح یونان اروپایی برود و انگشتش را توی آن لانه ی زنبور فرو کند که داریوش بزرگ از خیرش گذشته بود، که آن سرزمین را گشوده بود و تا سواحل جنوبی آتیکا رسیده بود و در نظر پیشگوی دلفوس هم مقبول افتاده بود، با دستهای پر از طلا و داریک به آن جا رفته بود و ناوگانش در تعقیب ناوگان فراری آتن و هم پیمانانش در تنگنای سالامین در هم پیچیده شد، چرا ناگهان همه چیز را رها کرد و برگشت و سردار خود مردونیو را با چند هزار سوار و پیاده در معرض قتل عام قرارداد؟ آیا این فاجعه دلیل بر توطئه ای چنین نزدیک به او و در اطاق خواب او نبود. دانستنش جزو تاریخ هخامنشیان نیست. دانستنش ضرر دارد؟ اصولا دانستن ضرر دارد. اگر ما عمق فاجعه را بدانیم، برای بالا آمدن امروز و پیروز بشریت و آشتی بشریت با خودش و با طبیعت علیه جنگ سرمایه داری امپریالیستی علیه خودش و علیه طبیعت، مفید نیست؟ ما که نمی خواهیم برای خودمان “استاد” بشویم؟ دخترم گفت یک دلیل این که من ایران را به ایتالیا ترجیح دادم و برگشتم این بود که ” در آنجا او را استاد و دکتر خطاب می کنند”. من به قربانش! راست می گفت. اما وقتی این جا هم استاد و دکتر فت و فراوان شد و حسود نادان و تازه به دوران رسیده ی جاده صاف کن و چاپلوس و غیبت کن هم فت و فراوان، از آن جا رانده و از این جا مانده. به قول یکی از استادان فارغ التحصیل از ایتالیا، نه اونجا به بار، نه اینجا به دار.
فرخ باور
منبع: آرونا
دیدگاهی بنویسید.
بهتر است دیدگاه شما در ارتباط با همین مطلب باشد.