آن شهرها و تهران
این یک متن ِ تهرانی است. هرجا خواستید سوار شوید و هرجا خواستید پیاده.
چند سال پیش ذهنام مدتی مشغول طرحی بود برای یک داستان جنایی. ماجرا قاتل سریالیای داشت که قرار بود شیفتهی ادبیات باشد و برای همین در فکر ساختن معماهایی بودم که درگیر با ادبیات باشند.
آنروزها ایدهی متن بودنِ هر آنچه هست هم ذهنام را حسابی درگیر خود کرده بود. اینکه نقاشی متن است، موسیقی متن است، آدم و رفتارهای آدم متناند و… هرچه هست متن است، حسابی به وجدم میآورد.
کمکم این دو ایده با هم درگیر شدند. قاتلی داشتم که شیفتهی به جا گذاشتن ردپاهای ادبی بود، کاراگاهی که با تمام هوشیاریاش، به شکل تقدیری، هیچوقت نمیتوانست به گرد پای قاتل برسد، و متنیّت هر آنچه هست.
*
قاعدتاً باید از تهران متنفر باشم. من از ازدحام متنفرم. صداهای بلندِ غافلگیرانه اعصابام را کاملاً بههم میریزند. ازینکه توی خیابان تنه بخورم یا بزنم بدم میآید. با بوی ناخوشایند مشکل حیاتی دارم و هیچ چیزی نمیتواند به اندازهی بوهای گندِ غافلگیرکننده حالام را از بیخ و بن به هم بریزد (اصولاً بو برایم خیلی مهم است. عطری خوشایند میتواند روزم را بسازد، پس کشف نکتهی مقابلاش دشوار نیست). آبِ کثیف را شبیه فحش میبینم و یک جوی خشکشدهی کثیف برایم مثل یک فحش رکیک است که به واقعیت پیوسته باشد [بچه که بودیم اگر کسی که زورمان بهش نمیرسید بهمان میگفت “کرهخر” لابد خودمان را با این فکر تسلی میدادیم که بههرحال پدر و مادرم خر نیستند، پس من هم نیستم]. روزانه فوقاش تحمل دیدن یک یا دو آدم عصبی را داشته باشم (غیر از خودم!) و بههیچوجه تابِ تحمل کردن صدها آدم عصبانی که منتظر جرقهایاند برای دعوا را ندارم. خیلی چیزهای دیگر هم هستند که حالام را خراب میکنند؛ و تهران صاحب اغلبشان هست: یک شهر بوگندوی شلوغ و پر سر و صدا، پر از جوهای گندگرفته و درختان خشکیده و مردم عصبانی که گاهی چنان میآیند توی شکم آدم که آرزوی پروازْ دوباره به سر آدم میزند…
مخلص کلام اینکه تهران شهر نفرتانگیزیست… که من دوستاش دارم. عاشقاش هستم.
*
حس “آلن” را نسبت به نیویورک خیلی دوست دارم. خود نیویورک را هم دوست دارم. نمیدانم بهخاطر علاقهی بیحدم به آلن است یا خود تصویر شهر در ذهنام باعث شده که احساس کنم میتوانم مثل یک دوست قدیمی نیویورک را با لحنی دوستانه “شهر تاریک” صدا کنم. بههرحال وقتی “الوی سینگر” در «آنی هال» به کالیفرنیا میرود و برای نیویورک دلتنگی میکند و مدام سر همهچیز به خصوص شهرها غر میزند، همدلی عجیبی با او احساس میکنم.
الوی ـ چون اینها آشغالهاشون رو دور نمیاندازن، باهاش برنامهی تلویزیونی درست میکنن.
حس میکنم خوب میدانم از یک شهر چرک و تاریک به یک شهر روشن و تمیز رفتن چه حسی دارد.
الوی ـ آره، عاشقاشم.
آنی ـ [میخندد] آره.
تونی ـ من هم اونجا زندگی میکردم. سالها اونجا بودم. میدونین، اما حالا… خیلی کثیفه.
آنی ـ آره.
الوی ـ من عاشق آشغالم. خوراکمه.
وقتی آدم در یک شهر تاریک خاطراتی برای خودش دست و پا کرده باشد، از بچگی تا هر سنی، دیگر نمیتواند از آن دل بکند.
آنی ـ [لبخند میزند.] مگه نیویورک چی داره؟ …
…
الوی ـ … [آه میکشد] خدایا. پس تو نمیخوای با من برگردی نیویورک؟
آنی ـ [شانههایش را بالا میاندازد.] نه! [لحظهای مکث میکند.] ببین، من باید برم.
این حس را تقریباً به پاریس و لندن هم دارم. خب، معلوم است که هیچکدام از این شهرها را ندیدهام، اما وقتی کسی در فرانسه یا انگلستان باشد و ساکن پاریس و لندن نباشد تعجب میکنم… و همهی اینها، میدانم برای ساکنان تمام شهرهای دیگر حسابی بیمنطق و عجیب میتواند به نظر برسد. شاید هم نه… گمانام هر کسی همین حسها را نسبت به شهر خودش و حال و هوای شهر خودش داشته باشد…
دوست عزیزی دارم که ساکن شیراز است. یک هفتهای مهماناش بودم و با اینکه دو بار بیشتر در شهر قدم نزدیم، در رفتارش، در نگاهاش به کوچهها و خیابانها، در حرفهایش، کاملاً آن علاقهی عمیق به شهر خودش را حس میکردم. تکهتکه تن شهرش را میشناخت. یکبار وقتی گفتم فلان منطقه کاملاً خواب بود، دقیقاً علت آن خوابآلودگی را میدانست و وقتی وسط کوچهای ایستاد تا آسمان را تماشا کند، حس میکردم در عمق وجودش چیزی هست که میداند کجای آن شهر آسمان زیباتری دارد.
آسمان شیراز با آسمان تهران فرق داشت.
*
رفیقام چن سال پیشا میگف واسّاده بوده زیر پل، جلو مغازه داشته سیگار میکشیده، یهو میبینه یه پیکانی زد رو ترمز، یه موتوریه پُشبندش زد بغل، جفتی پریدن پایین همدیگه رو خِف کردن. پیکانیه قُففرمون دسّش بوده، اما حالا چی شده یهو مرام گذاشته یا حال کرده دسخالی بزنه، قُف فرمونو ول میکنه، آقا جفتی حالا نزن کی بزن. بعد اَ اونور یهو یه ماشینی دیگهای میرسه اینم نیگر میداره میپره پایین میافته رو این دو تا… نه که طرفِ یکیشون باشهآ، جفتیشونو میزنه. بعد یه بابایی که داشته اَ خیابون رد میشده یه نیگایی میندازه به اینا و دِ بدو میپره رو این سهتا. حالا اینا هیچی، فک کنین چاخانه یا نه نمدونم، میگف یه گولاخی هم داش رد میشد اَ پیادهرو، یهو هوار کشید آخجون دعوا، این یکی هم اَ رو نردهها و جوب پرید تو خیابون و افتاد رو این چار تا شورو کرد دِ بزن.
*
با اتوبوس رفتم شیراز و با هواپیما برگشتم. از راه زمین نتوانستم آنطور که باید و شاید تفاوت شهرها را لمس کنم، هرچند این تفاوت بود و میدیدماش. آنجا شهر خوشحالتری بود و مردم طوری راه میرفتند انگار هر لحظه ممکن است بایستند و به غریبهای که از کنارشان عبور میکند سلام بدهند یا برایش لطیفهای را که همین الآن از طریق سلفنشان دریافت کردهاند تعریف کنند. شاید واقعا هم اینکار را نمیکردند اما راه رفتنشان این حس را به من میداد. حتی رانندگیشان فرق داشت.
در تهران هم هر لحظه ممکن است غریبهای در کنار غریبهای بایستد، اما اگر قصدش پرسیدن نشانی یا ساعت نباشد، به احتمال زیاد ایستاده تا فحشی بدهد یا غری بزند… اصلاً نمیخواهم ارزشگذاری کنم؛ چون من همین چیزی که اعصابام را خرد میکند واقعاً دوست دارم…
تهران برای من شهر چنارها و شمشادهاست. شیراز شهر سروها به چشمام آمد. به راننده تاکسیای که از ترمینال مرا به خانهی دوستام میرساند گفتم، حالا میفهمم حافظ و سعدی چرا اینقدر “قد” و “سرو” را با هم مقایسه میکند و اصلاً اینهمه در اشعارشان “سرو” نشاندهاند.
شاید اگر شاعر بیمحابایی بودم و شاید اگر توی سنت شعریمان به “سروقد”ی اینقدر خو نگرفته بودم، من ِ تهرانی ِ بزرگ شده زیر سایهی چنارها، قد بلند معشوقام را با چنار مقایسه میکردم و وقتِ پریشانی ِ موهایش را به جای “بید وقتی”، “شمشاد وقتی” میگفتم.
*
بر دامن البرز، در سایهی دماوند شهری میبینی شُهره به تهران که در مکتوبات ماضی طهران نامیدهاندش. شهری با خیابانهایی گاه به صفحهی شطرنج ماننده و گاه به کلافی سردرگم. آسماناش خاکستریست و کوچه خیابانهاش بسته به هر فصل رنگی دارد و مستقل از فصل و روز و شب، نامی. شهری پرهیاهو، چرکین، شگفت و تاریک. شهری که اگر واقعیت هیاهوی خیابانها و سوزش چشمها از دود اجازه دهد، میتوانی جادوش را به سادگی لمس کنی، وقتی میانهی روز به شمالاش نگاه کنی و جز صفحهای خالی و مهآلود و خاکیرنگ چیزی نبینی و سپیدهدمان که به همانسو بنگری سینهی گشادهی البرز را بینی، چون زنی عاشق سر شهر را بر دامن گذاشته و گیسوان چرب او را نوازش میکند.
اما جادوی بزرگ این شهر، نه در کوههای ناپدیدشوندهاش، که در خیابانهای نامرییش است.
تهران آشفتهشهریست که میبینی و در تابلوهای خیابانها میخوانی و شهریست که گاه در گفتگوهایت از آن یاد میکنی، و در همینحال تهران در دلِ خود هنوز آن شهر دیگر، طهران را دارد؛ تمام و کمال با کوچهها و خیابانها و یادها و خاطراتاش… و مردم شهر چنان به سادگی با جادوی این دو شهر تو در تو کنار آمدهاند که کافیست چند ماهی کنارشان باشی تا “افسونِ نام”ی که خیابانهای شهر و ذهن اهل تهران را طلسم کرده، تو را هم تسخیر کند.
آری! تو در طهران راه میروی و تهران احاطهات کرده است. هیچوقت نخواهی دانست چطور از کوچهای وارد تهران شده و از پنجرهای به طهران نگاه کردهای. تهران و طهران همزمان در هم وجود دارند و هر سنگفرشی، عطری، رنگی، چهرهای، صدایی و هر حسی میتواند تو را به یکی از این دو انتقال دهد. گاهی ترکیبی از هر دو شهر را میبینی؛ در کوچهای طهرانی قدم میزنی که ناگهان چند گامی پیشتر در خیابانی دیگر تهران را در انتظار خود میبینی؛ و باز، تٱکید میکنم، کافیست مدتی مدید در این شهرها باشی تا جادوشان تو را بگیرد… و پس از آن هیچوقت نخواهی فهمید چطور همزمان در هر دو زندگی میکنی و چطور به یکی از آنها وارد میشوی و آنی از آن دیگری عبور میکنی.
*
کاراگاه “میمَغْژَنْث” صبحها با هراسی وصفناپذیر از خواب بیدار میشد. بدون اینکه چشماناش را باز کند روی تختاش مینشست و چند دقیقه نوک انگشتان بلند و باریکاش را روی چشمهایش فشار میداد. با وسواسی کسلکننده سعی میکرد تمام صداهای اطرافاش را بررسی کند. طی سالیان عادت کرده بود که حتی به کوچکترین تغییرات حرارتی هم حساس باشد. میشود گفت میمغژنث تمام زندگیاش را در این شرایط گذرانده بود در حالیکه در اعماق ذهناش میدانست همهی آدمها اینطور زندگی نمیکنند. در واقع او خودش را یک نفرینشده میپنداشت و بدترین خاطرهی زندگیاش مربوط به روزی بود که فهمید برای آدمهای دیگر طبیعی نیست که در یک لحظه تمام محیط اطرافشان تغییر شکل بدهد و یا در ِ خانهشان را در شهری باز کنند و پا به شهری دیگر بگذرانند. فکر کردن به این موقعیت برای میمغژنث تلختر از فکر کردن به این بود که هیچ خاطرهای از کودکی یا نوجوانیاش ندارد. میمغژنث از وقتی یادش میآمد مرد سی سالهی تنهایی بود که معلوم نبود از کجا آمده و… به کجا میرود! و این آخری، چیزی بود که هر روز صبح قبل از گشودن چشماناش به خود میگفت تا آماده باشد برای محیط غریبهای که ممکن بود در آن چشم باز کند…
تازه بعد از چشم باز کردن بود که دردسرهای میمغژنث آغاز میشدند. زندگی او به شکل غریبی خلاصه شده بود در تعقیب قاتل مرموزی که هر روز بدون استثناء نشانهی تازهای از خود برای میمغژنث به جا میگذاشت. کار میمغژنث تنها و تنها همین جستجوی مدام بود و تقدیرش انگار، نیافتن. گاهی در یک قدمی قاتل قرار میگرفت، و درست در لحظهای که میتوانست پنجههای نیرومندش را به شانهی او قفل کند و از حرکت بازش بدارد، ناگهان همهچیز تغییر میکرد. دیواری بینشان قرار میگرفت یا قاتل ناپدید میشد؛ یا در چشم بر همزدنی میمغژنث از خیابانی شلوغ به ساحلی متروک انتقال پیدا میکرد.
یکی از کارهای مورد علاقهی قاتل ناشناس این بود که مثل جنایتکارهای مخوف و معروف محل جنایت بعدی را به میمغژنث نشان بدهد.
اینجا بود که ایدهی متن بودن هر آنچه هست به کمکام آمد. قاتل ناشناس شهر را هم یک متن بزرگ میدید. او قطعهای ادبی مینوشت و بهوسیلهی آن قطعه نشانی محل جنایت بعدی را به میمغژنث نشان میداد…
*
وقتی اولین سیگار زندگیام را کشیدم اصلا فکرش را هم نمیکردم روزی اینقدر این لولهی دودکن که تا نوزده سالگی از مخالفان پر و پا قرصاش بودم برایم عزیز بشود. یادم هست بچه که بودم برنامهی تکراری من و برادر بزرگترم درست کردن تابلوهای “لطفاً سیگار نکشید” بود و چسباندنشان به در و دیوار خانه، تا مامان و بابا بیخیال سیگار کشیدن شوند. گاهی کلی تلاش میکردیم و موفق میشدیم مدتی ترکشان بدهیم، اما پیروزی زیاد دوام نمیآورد. بههرحال امروز هر دوشان سیگار را کاملا ترک کردهاند، اما من… یک قاعدهای برای سیگار کشیدن دارم: گاهی که حسابی ریهام را اذیت میکند، سیگارم را کم میکنم و سبکترین و بهترین سیگاری که پیدا میکنم را میخرم؛ در واقع اصل قضیه این است که مدتی به ریهام استراحت میدهم، چون اصلاً دوست ندارم مجبور شوم این رفیق ِ دودکنام را ترک کنم. یکی از دوستانام میگفت «ورزش برای سیگار مضر است!» و من میتوانم بگویم، ورزش میکنم که بتوانم سیگار بکشم.
بههرحال سیگار چیز مزخرفی است. اگر نیکوتین و تمدّد اعصاب و تلقین و… را به عنوان مزایایش بگیریم، گمانام دهها برابر اینها بشود از مضراتاش بشمریم. اما فقط یک سیگارکش قهار میتواند دشواری ترکِ سیگار کشیدن زیر بارانهای پاییزی، لذت سیگار در هوای سرد، لذت سیگار بعد از غذا و بعد از چای، لذت سیگار بعد از کار یا پرتقال، دشواری سیگار نکشیدن وقت عصبانیت، هیجان، غم، شادی، تمرکز و تشتّت اعصاب و صدها حس و حال دیگر را درک کند. سیگار همان رفیقی است که میگویند به پای آدم میسوزد. منتها کمی از بار رمانتیکاش کم شده: آدم را هم میسوزاند. میدانم خیلی شبیه برنامههای تلویزیونی شد، اما خب تقریباً همین است که هست. سیگار یک دوست عجیب و غریب است: همراه و حامی، اما خودخواه و بیملاحظه. بههرحال نمیشود از خیر داشتن چنین دوستی بهسادگی گذشت.
*
یه بار خودم تو تاکسی نشسه بودم یهدونه اَ این پیری باحالائم پشت رُل بود. یه نموره جلوتر یه دافیهای واسّاده بود، شوفره نیگر داشت اونم سوار شد. دافیه قیافهش تابلو بود، خودشم رو کرد تندی. یهکم نرفته بودیم که سر حرفو با شوفره باز کرد. خب با این قیافهی یبس من گاس حقم داش حساب کنه اَ بیخ مالیدهم و اینا. خلاصه یه چار کلومی با شوفره لاسید و شوفره هم پا میداد به حرف. بعد شوفره یادم نی چی گف که دختره گف ما گردومونو میفروشیم، هر کی دوس داشته باشه میخره، به کسی زور نمکنیم بیاد گردو فالی بخوره، هر کی نخواس بره اَ باغ خودش بچینه. بعد یه نیگائی به پیریه کرد و گف بابا حالا تو گردو میخوری؟ پیریه هم گف نه دخترم، ما دندونای گردوخوریمون افتاده، قائوت میخوریم. دافیه هم کرایهشو داد خدافظی کرد پیاده شد.
*
اگر چون غریبهای به شهر وارد شوی، برایت بگویم چطور جادو سرگردانات میکند؛ فرض کن به تو گفتهاند برای کارهایی باید گشتی در شهر بزنی… از غرب شهر وارد شویم.
از میدان شهیاد وارد میشوی و قدم روی سنگفرشهای میدان آزادی میگذاری. اتومبیلی کرایه میکنی و از راننده میخواهی تو را به میدان اصلی ِ خیابان مصدق برساند. کمی جلوتر مسافر پیری برای میدان پهلوی ایستاده که او هم سوار میشود. راننده از خیابان آب کرج عبور میگذرد و تو را به تماشای بولوار زیبا و کثیف کشاورز مهمان میکند و سر راه پارک فرح را میبینی و از راننده اسماش را میپرسی و او میگوید که پارک لاله است. سرانجام راننده هر دوتان را کنار میدان ولیعصر پیاده میکند. در راه مسافر همراهات دستنوشتهای را به تو نشان میدهد و میپرسد آیا میتوانی در پیدا کردن نشانی نوشته شده کمکاش کنی یا نه؟ تو شهر را نمیشناسی و میبینی که روی برگه چیزهایی دربارهی خیابان سپه، میدان توپخانه و مسجد شاه آمده. به پیرمرد میگویی در شهر غریبهای و نشانی را بلد نیستی و شاید راننده بتواند کمکات کند. راننده کاغذ را میگیرد و با تعجب به مسافر نگاهی میاندازد و میگوید مسیر بعدیاش خیابان شریعتی است و میتواند تا آنجا ببردش و از آنجا خودش تاکسیای برای پیچ شمیران پیدا کند و برود سعدی و از آنجا با مترو برود میدان امام خمینی، خیابان امام خمینی هم همانجاست، اما برای مسجد امام باید برود سمت بازار و بههرحال از هر کسی بپرسد میتواند نشانیاش را بگیرد. مسافر هم نگاهی به راننده میاندازد و میگوید همانجا پیاده میشود چون کار دیگری هم دارد و تو در چشمان او نیز نشانههای حیرت را میبینی. مسافر پیاده میشود و به سویی میرود؛ راننده نگاهاش میکند و خندخندان میگوید مردک دارد میرود به سمت میدان جهاد و گم میشود، و تو میبینی مسافر سوار تاکسیای شد که مردی در کنارش فریاد میزند میدان فاطمی. نمیبینی چه بر سر مسافر میآید و شاید نگران شوی، اما جای نگرانی نیست؛ رانندهی اتومبیلی که سوارش شد آدم مهربانی است. نشانیاش را میگیرد، اتومبیلاش را هدایت میکند به سمت جاده قدیم و از همانجایی که که رانندهی همین تاکسی نشانی داده بود، میبردش تا ایستگاه متروی دروازه دولت. آنجا هم دل به حالاش میسوزاند و تصمیم میگیرد تا مقصد برساندش.
تو همانجا پیاده میشوی تا به راحت ادامه بدهی. کنار میدان سوار تاکسیهای سیدخندان میشوی. چند مسافر دیگر هم در تاکسی هستند. یکی تختطاووس پیاده میشود، آن یکی میخواهد برود خیابان بهشتی و یکی دیگر مهناز…
تازه متوجه زیبایی زنی که میخواسته در تختطاووس پیاده شود شدهای که کنار تابلویی با نوشتهی خیابان مطهری به راننده میگوید توقف کند؛ با نگاهی خیره پیاده شدناش را تماشا میکنی و اتومبیل که حرکت کرد سر برمیگردانی. راننده بالاتر میرود و سر خیابان بهشتی از مردی که بغلدستات نشسته میپرسد عباسآباد پیاده میشود یا نه، و مرد هم کرایهاش را حساب میکند و پیاده میشود. راننده به راهاش ادامه میدهد و پسربچهای که روی صندلی عقب، کنارت نشسته از راننده میپرسد آیا از آپادانا میرود، و راننده جواب مثبت میدهد و پسربچه باز تاکید میکند که آپادانا اول مهناز پیاده میشود و میبینی با دلهره دوباره نشانی را زیر لب زمزمه میکند و دستاناش را محکمتر دور بستهی کاغذی قهوهای روشنی که در بغل دارد میگیرد. راننده وارد خیابان خرمشهر میشود و سر خیابان شهید صابونچی ماشین را نگه میدارد و پسر کرایهاش را میدهد و پیاده میشود. تصمیم میگیری سوالی از راننده بپرسی که مسافر دیگری برای تاکسی دست تکان میدهد. دوباره نگه میدارد، مرد جوان میگوید میدان پالیزی و راننده با سر جواب مثبت میدهد و جوان همانطور که مشغول صحبت با تلفن است روی صندلی جلو مینشنید. میشنوی که به کسی آنسوی خط توضیح میدهد «نه! همونه عزیز من. میدون شهید قندی. چرا گیر میدی. آره، اول سهروردی نزدیک جلوی پاساژ. میدونم. همون پال… شهید قندی! خب بابا خب! من اگه دیر رسیدم تو…» همینطور که به حرفهای او گوش میکنی در همان خیابان چشمات به کتابفروشی کوچکی میافتد و تصمیم میگیری سر فرصت سری به آنجا بزنی و میروی توی فکر کتابهایی که قرار بوده پیدا کنی، و داری پولهای ته جیبات را حساب میکنی که راننده میگوید سیدخندان. نگاهی میکنی و به راننده میگویی گفتهاند باید بروی سلطنتآباد و آیا مسیر او به آنطرفها میخورد یا نه. راننده بلند میخندد و میگوید پاسداران، کمتر کسی اینروزها به آنجا سلطنتآباد میگوید و به قیافهی تو هم نمیخورد طاغوتی باشی. متعجب سوالات را تکرار میکنی و راننده خیلی جدی میپرسد آیا دربست میخواهی و تو که میدانی با این کار پولات برای کتاب خریدن ته میکشد مصمم میگویی نه. راننده هم با دست اشاره میکند که برای ماشینهای پاسداران باید بروی آنطرف پل. پیاده میشوی و میروی طرف پاسداران، از آنجا هم باید بروی میدان تجریش و چون در سیدخندان شنیدهای تاکسیها به سمت تجریش هم میروند برای اطمینان بیشتر بهجای اینکه از نوبنیاد بروی، برمیگردی سیدخندان. سوار تاکسیهای تجریش میشوی که میدان قدس پیادهات میکنند و باعث میشوند کلی دنبال میدان و پل تجریش بگردی و سرانجام یک ربع سرگردان میشوی تا خیابان مقصودبیگ را پیدا کنی. به دوستات زنگ میزنی و دوباره نشانی میپرسی. جنوبِ میدان، کنار رودخانه روبروی امامزاده و بازار، سر خیابان یک پستخانه است، خسته و عصبانی سر دوستات داد میزنی آنجا خیابان شهید دربندی است نه مقصودبیگ و دوستات میزند زیر خنده و عذرخواهی میکند. همان است و باید بروی تو. بخت یارت است که باقی کارها را همراه دوستات انجام میدهی و برای رفتن به خانهی دوست دیگرتان در کامرانیه مجبور نیستی دنبال خیابان شهید بازدار بگردی و روزی که در آریاشهر باید برای انجام کاری به شرکتی سر بزنی مجبور نیستی سوار تاکسیهای صادقیه بشوی…
*
آنجا شهر دیگری بود و آسماناش رنگ دیگری داشت.
نشسته بودم روی صندلی و از پشت پرده دیدم آسمان طرح شگفتی به خود گرفته. سیگارم که تمام شد بلند شدم و پرده را کنار زدم. ابرها کشیده، یکدست و ساتَنی بودند با قوسهای بلند و نرم، و در آبیـسرخـبنفشـطلا یی آسمان، ابرهای مینیاتوری را به خاطرم میآوردند.
ابرهای تهران پنبهای و زده شدهاند و وقتِ یکدستی حتی، کماکان حس و حال پنبهای خود را حفظ میکنند. آبی و سرخ ِ آسمان تهران خاکستری دارد. به خودم گفتم شوخی کرده هر کسی گفته آسمان همهجا یک رنگ است. نه! هر شهری آسمان خودش را دارد.
توی فرودگاه دوستام گفت: «ستارهها اینجا رنگ و نورشان با ستارههای آسمان خانهام فرق دارد.»
با دوست دیگرمان که همراهمان بود سربهسرش گذاشتیم دربارهی قواعد فیزیکی و محوطهی روشن فرودگاه. اما جدای از شوخی، همان لحظه هم کاملاً با او موافق بودم. دب اصغر، همهجا دب اصغر نیست.
*
تهران یک سیگار خیلی بزرگ است.
زمانی اصفهان شهر محبوبام بود. یادم هست دوران دبیرستان شیفتهی داستان «جک جنگلی» جان کریستوفر بودم و یکی از رویاهایم زندگی کردن در جنگل بود. سالها بعد از آن وقتی “جنگل ابر” را دیدم باز این آرزویم برگشت. کلاً، در یک چیز شک ندارم: شیفتهی طبیعتام. تصور اینکه خانهای داشته باشم پر از گل و گیاه به وجدم میآورد. خانهای مثل خانهی کودکیهایم، با یک باغچهی کوچک و کلی گل؛ و چه خوب میشود اگر کمی چمن هم داشته باشد باغچهاش. اصلا تصور کنید: صبح در خانهای بیدار شوید، پنجرهاش را باز کنید و روبروتان جنگل یا دریا را ببینید، و صدای پرندگان و هوای خنک و پاک و بوی خوش برگها و فصل هجوم بیاورند داخل اتاق… حتی تصورش هم اشک به چشمانام میآورد. با اینحال نمیدانم چرا هیچوقت نمیتوانم تصور کنم تهران را رها کنم و برای تمام عمر در چنین جایی زندگی کنم. شاید آرزوی بزرگ محل زندگیام، چیزی باشد شبیه اینکه یکروز در تهران یک چنین جایی داشته باشم! اگر نشد هم کاملاً به یک آپارتمان ۵۰-۶۰ متری راضیام؛ حوالی سیدخندان، شاید حول و حوش جلفا مثلاً… اینهم همانقدر لذتبخش است. شاید بیشتر اصلاً… میشود شبها با تاکسی تا تجریش رفت و بعد از همانجا پیاده تا خانه برگشت. از خیابان مقصودبیگ پیاده آدم راه بیفتد، کوچهپسکوچهها، رودخانه، خانههای بزرگ و کوچک، آن خانهی رویایی با سقف شیروانی نزدیک راهی که به الهیه میرود، بعد آدم بیاید و جلوی قیطریه سر از شریعتی در بیاورد. باز قدم زنان از شریعتی پایین آمدن، سر دولت، سر ظفر، سر میرداماد… اینجا را میشود رفت داخل و باز از کوچهپسکوچهها آمد… بههرحال تا میدان کتابی، میدان کاظمی، برگشتن سر جلفا، خودِ جلفا با آن گلفروشی همیشه غافلگیرکنندهاش، زیر پل سیدخندان که شبها همیشه عجیب است، میدان پالیزی و کوچههای سهروردی، شبِ خلوت و خنک عباسآباد، سکوت غمانگیز و موقر کریمخان… تا ولیعصر. بلوار کشاورز شبها انگار دنیای دیگریست.
من شیفتهی این مسیرم. اصلا قلبِ تهران برای من همین مسیر است. تهرانپارس، نیاوران، نارمک، فردوسی، حسنآباد، توپخانه، سرآسیاب، پیروزی، شوش، شهرک غرب و اکباتان، ونک و خیلی جاهای دیگر تهران هم دوستداشتنیاند، اما من شیفتهی همین مسیریام که گفتم.
تنها توی همین مسیر درختی را میشناسم که اگر بهموقع از دلاش عبور کنی، میتوانی پا به سرزمینی دیگر بگذاری.
*
خیلی نباید نگران گم شدن باشی. هیچوقت در تهران گم نمیشوی. هر جا دیدی کوچهها را نمیشناسی کافی است کمی اینسو آنسو بگردی تا کوه را بالا سر شهر ببینی. آنجا شمال است. حالا به طرف جنوب حرکت کن. اگر طاقت پیادهروی داشته باشی بالاخره به خیابان طویلی میرسی که تکه تکه دماوند، انقلاب و آزادی است. بالاخره میرسی، چون همه خیابانها به هم راه دارند و در یک صفحهی شطرنج اگر خیلی بدشانس نباشی گم نمیشوی. به آن خیابان بلند هم که رسیدی، از آنجا به همهجای تهران راه پیدا میکنی. پل سیدخندان هم چنین دروازهای است.
اما مراقب نشانی پرسیدن از مردم باش. آنجا هر کسی ممکن است یکجور جواب بدهد و همانطور که میدانی با هر نامی. بعضی هم بیتفاوت ازکنارت رد میشوند و بعضی ممکن است بگویند «برو از ننهت بپرس!».
در هر صورت یادت نرود؛ تهران شهر جادویی غریبی است. شهری که یک لایهی غمبار و زننده از غبار و زباله روی گوشهگوشهاش نشسته. اما اگر کمی حوصله داشته باشی و دستمالی روی آن بکشی، آن زیر، به شهر مهربان و پیری برمیخوری که میتوانی نزدیک میرداماد شلوغاش یا همان میدان مادر، خیابان خلوتی را پیدا کنی که رودخانهای از آن پایین میرود و فصلها را چنان که هستند به تو نشان میدهد و روز بارانی پاییزیاش دعوتات میکند به قدم زدن…
*
چطور میشود که شهر متن باشد؟
بار اولی که احساس کردم شهر یک متن، یک کتاب بزرگ است حسابی گیج شدم… شهر شبیه یک متن نوشتاری باشد؛ شهر با تمام خانهها، خیابانها، کوچهها، پارکها، جویها، درختها و دیوارهایش مثل یک کتاب بزرگ…
اگر یک شهر یک کتاب باشد، هر محله یک صفحه میشود، هر بلوک یک پاراگراف، هر آپارتمان یک جمله و هر خانه یک کلمه و آدمهای داخل هر خانه معانی آن. کوچهها نقطهویرگولها و پیادهروها ویرگولها، خیابانها نقطه و… شاید پارکها بتوانند کروشه باشند، نمیدانم چرا، اما این حس را به من میدهند؛ و میتوانم بنشینم و به این فکر کنم که هر تکه از شهر میتواند چه نقشی در متن داشته باشد. وقتی در یک کتاب بزرگ قدم میزنم میتوانم به معانی کلمات خیره بشوم و خانههای خوشبخت را پیدا کنم، میتوانم توی ویرگولها آرام قدم بزنم و رفتنام به جملهی بعدی یا رسیدن به جملهی خودم را عقب بیاندازم. میتوانم خوانش تازهای از جملهای داشته باشم. میتوانم نقشها را عوض کنم و آدمها را کلمه بگیرم و با خودم و دوستانام جمله بسازم. میتوانم از روبروی چندین جمله با چشمان بسته عبور کنم و میتوانم… شهر را بخوانم.
قاتل ناشناس داستانام هم شیفتهی خواندن شهر بود و میخواست میمغژنث را هم اسیر این شیفتگی کند. برای همین هر نشانی را در قطعهای شعر مانند مینوشت و این با کاراگاه میمغژنث بود که کشف کند هر شهر را چطور باید بخواند.
*
اینم بگم که یکی دیگه از رفقا میگف یه بار جلو پارک دانشجو سوار تاکسی شده واسه فردوسی. یه بابایی جلوتر داد زده “میدان فردوسی” و شوفره واسّاده تا سوار شه طرف. بعده پل حافظ یه خانومه میخواسه واسه امام حسین سوار شه. قضیه هم مال اونوقتاس که هنو جلو دو نفر میشستن. یه جای خالی هم بوده جلو. اون بابایی که واسه فردوسی سوار شده بوده، عقب نشسّه بوده، شوفره بش میگه پیاده شه بره جلو که خانومه بشینه عقب. طرف پیاده میشه و وقتی میخواسه دوباره اَ در جلو سوار شه، خم میشه از شوفره میپرسه میدان فردوسی؟
*
… چندی بعدش، وقتی هواپیما داشت اوج میگرفت، سرم را تکیه دادم به صندلی و از پنجره شیراز چراغانی را تماشا کردم. شهر منظم و روشن بود. انگار از آن بالا آدم را دعوت به فرود و برگشتن میکرد. نمیدانستم حافظیه کجاست و باغ ارم کجاست و قصرالدشت کجا… و انگار همین، دعوتام به نشستن میکرد. انگار هر تکهنوری میگفت که برگرد و کشفام کن… و این نور زرد و نرم و شاد از همان خانهای میآید که چند ساعت پیش با آن وداع کردی و این نور آبی شعلهی همان شومینه است…
بالای تهران که رسیدم، باز هم نمیدانستم اتوبان صدر کدام یک از آن خطوط نورانی صاف است و آن مربع نورانی ِ کجاست… و باز هم شهر آدم را دعوت به فرود و آمدن میکرد. اما این هم فرق داشت. تهران روشن بود و نظماش در خود بینظمی داشت. خطهای صاف ناگهان همدیگر را قطع میکردند و هندسهی نوری شهر شبیه ترافیک پل سیدخندان تا ورودی پاسداران بود. دلام برای شیرازی که ترکاش کرده بودم تنگ میشد، اما پا به شهر تاریک و آشفتهای میگذاشتم که میدانستم فلکهی دوم تهرانپارساش فقط یک چهارراه است و بالاتر از پل رومیاش دروازهی سرزمینی رویایی میان دو درخت جا خوش کرده.
بخشهای آورده شده از «آنی هال» از این کتاب آمدهاند:
آنی هال / مارشال بریکمن، وودی آلن؛ ترجمهی مژگان محمد؛ نشر نی، چاپ اول ۱۳۸۰
دیدگاهی بنویسید.
بهتر است دیدگاه شما در ارتباط با همین مطلب باشد.