نیویورک
اینجا آژیرها بیشترند، شب و روز. اتومبیلها سریعترند، تبلیغات تهاجمیترند. این نوعی روسپیگری دیوار به دیوار است. و نور الکتریکی محض را هم به این فهرست بیافزایید. و بازی _ همهی بازیها _ پر حرارتتر میشود. وقتی دارید به مرکز جهان نزدیک میشوید، اوضاع همیشه همینطور است. ولی مردم لبخند میزنند. در واقع بیشتر و بیشتر لبخند میزنند، ولی هرگز نه به دیگران. بلکه همیشه به خودشان.
تنوع هراسناک چهرهها، غرابت آنها، تصنعی است زیرا همگی به شدت به چهرههای باورنکردنی علاقه دارند. اینجا بچههای بیست ساله یا دوازده ساله نقابهایی دارند که در فرهنگهای باستانی حاصل پیری یا مرگ بود. ولی این امر شهر را به صورت کامل منعکس میکند. نیویورک طی پنجاه سال زیباییای را به دست آورده که دیگر شهرها فقط پس از قرنها به آن دست یافتهاند.
ستونهای دود، یادآور دخترانی که پس از حمام موهای خود را میچلانند. مدل موهای آفریقایی یا پیشارافائلی. معمولی، چند نژادی. شهر فراعنه، سراسر پر از تکستونها و اُبلیسکها. بلوکهای تخته سنگهای اطراف سنترال پارک شبیه پشتبندهای پرنده هستند و به این پارک بزرگ ظاهر باغی معلق را میدهند.
اینجا نه ابرها بلکه مغزها پنبه مانندند. ابرها در سراسر شهر پراکنده میشوند، مثل نیمکرههای مغزی که با باد به حرکت در آیند. ابرهای سیروس درون سر مردم هستند و در چشمهای آنها نمایان میشوند، مثل بخارهای اسفنجی شکلی که از زمینی برخیزند که بر اثر بارانهای داغ شکاف برداشته است. انزوای جنسی ابرها در آسمان، انزوای زبانی انسانها در زمین.
اینجا در خیابانها شمار افرادی که به تنهایی فکر میکنند، به تنهایی آواز میخوانند، و به تنهایی غذا میخورند و حرف میزنند حیرتآور است. ولی با وجود این، با یکدیگر جمع نمیشوند. کاملاً بر عکس. از یکدیگر تفریق میشوند و شباهتشان به یکدیگر بیثبات و نامحقق است.
ولی انزوای معینی وجود دارد که شبیه هیچ انزوای دیگری نیست_ انزوای انسانی که غذایش را در ملأعام بر روی دیواری، یا بر روی کاپوت اتومبیلش، یا در کنار نردهای، به تنهایی آماده میکند. اینجا همیشه این منظره را میبینید. این غمانگیزترین منظره در جهان است. غمانگیزتر از فقر، غمانگیزتر از گدایی، آری انسانی که در ملأعام به تنهایی غذا میخورد از تمام اینها غمانگیزتر است. هیچ چیزی بیش از این با قوانین انسان یا حیوان تضاد ندارد، زیرا حیوانات همیشه به یکدیگر این افتخار را دارند که در غذای هم شریک شوند یا بر سر آن بجنگند. کسی که به تنهایی غذا میخورد مرده است. (ولی این امر در مورد کسی که به تنهایی چیزی مینوشد صدق نمیکند. چرا چنین است؟)
چرا مردم نیویورک زندگی میکنند؟ هیچ رابطهای بین آنها وجود ندارد. غیر از نوعی الکتریستهی درونی که از واقعیت سادهی ازدحام آنها در کنار یکدیگر نشئت میگیرد. احساس جادوییِ نزدیکی و کشش به مرکزیتی مصنوعی. همین امر است که آن را به جهانی فینفسه جذاب بدل میکند، جهانی که هیچ دلیلی برای ترکش وجود ندارد. حضور در اینجا هیچ دلیل انسانیای ندارد، غیر از جذبه و سرمستی محض ازدحام در کنار یکدیگر.
زیبایی زنان سیاهپوست و پورتوریکویی نیویورک. جدا از تحریک جنسی حاصل از ازدحام نژادهای گوناگونِ بسیار در کنار یکدیگر، باید گفت که سیاه، رنگ نژادهای تیره، شبیه آرایشی طبیعی است که آرایش مصنوعی جلوهی خاصی به آن میبخشد و زیباییای را میآفریند که نه جنسی، بلکه والا و طبیعی است _ زیباییای که چهرههای رنگپریده به شدت فاقد آن هستند. رنگ سفید شبیه کاهش آرایش طبیعی به نظر میرسد، نوعی بیطرفی که، شاید بر همین اساس، مدعی مالکیت تمام قوای آشکار[۳] کلمه است، ولی در نهایت هرگز قدرت سرّی[۴] و شعایریِ صناعت را به دست نخواهد آورد.
در نیویورک این جادوی مضاعف وجود دارد: هر یک از گروههای نژادی بر شهر حاکم است یا حاکم بوده _ به سبک خاص خود. اینجا ازدحام به هر یک از اجزای این ترکیب تلألو و سرزندگی میبخشد، در حالی که در دیگر جاها تمایل به حذف تفاوتها دارد. در مونترال همین عناصر حضور دارند _گروههای نژادی، ساختمانها و فضا در مقیاس وسیع آمریکایی_ ولی از تلألو، سرزندگی و شور و حال شهرهای آمریکایی خبری نیست.
ابرها آسمانهای اروپایی ما را ضایع میکنند. در مقایسه با آسمانهای وسیع آمریکا و ابرهای متراکم آنها، آسمانها و ابرهای پنبهمانند کوچک ما شبیه افکار پنبهمانند ما هستند، که هرگز افکاری در خور فضاهای گشودهی فراخ نیستند… در پاریس، آسمان هرگز از زمین بلند نمیشود. آسمان هرگز بر فراز ما اوج نمیگیرد. گرفتار پسزمینهی ساختمانهای بیرمقی میماند که همگی در سایهی یکدیگر زندگی میکنند، به گونهای که انگار قطعهی کوچکی از ملک خصوصی است. مثل اینجا، نیویورک، پایتخت بزرگ، نیست که نمای شیشهای سرگیجهآور، هر ساختمانی را در دیگر ساختمانها منعکس کند. اروپا هرگز قاره نبوده است. این را از آسمانهایش میتوان فهمید. به محض اینکه قدم به آمریکا میگذارید، وجود قارهای کامل را احساس میکنید _در آنجا فضا خودِ شکل فکر است.
بر خلاف «نواحی مرکز شهری» آمریکایی و آسمانخراشهای پشت سر هم ردیف شدهی آنها، لا دفانس[۵] با چپاندن آسمانخراشهایش در محیطی به سبک ایتالیایی، در فضایی بسته و محدود به یک جادهی کمربندی، مزایای معماری عمودی بودن و افراط را فدا کرده است. لا دفانس بسیار شبیه باغی فرانسوی است: مجموعهای از ساختمانها با روبانی به دور آن. تمام این چیزها این امکان را از بین برده که این هیولاها بتوانند هیولاهای دیگری را به طور نامحدود به وجود آورند، این احتمال را از بین برده که این هیولاها بر سر این امر در فضایی که بر اثر رقابت آنها پرشور شده بجنگند (نیویورک، شیکاگو، هیوستن، سیاتل، تورنتو). در چنین فضایی است که ابژهی ناب مربوط به معماری به وجود میآید، ابژهای فراتر از کنترل معماران، ابژهای که شهر و کاربردهایش را کاملاً رد میکند، و از پذیرفتن منافع عامهی مردم و تک تک افراد سر باز میزند و بر جنون خود اصرار میورزد. این ابژه هیچ معادلی ندارد، شاید غیر از غرور و نخوت شهرهای رنسانس.
نه، معماری نباید انسانی شود. ضد معماری، نوع حقیقی (نه آن نوعی که در آرکوسانتی[۶]، واقع در آریزونا، میبینید که تمام فناوریهای «نرم» را در وسط بیابان دور یکدیگر جمع کرده)، نوع غیرانسانی وحشیای که فراتر از حد و اندازههای انسان است در اینجا در نیویورک به وجود آمد _ در اینجا خودش را به وجود آورد_ بیآنکه به محیط، بهزیستی، یا بومشناسی آرمانی توجه کند. این ضد معماری فنآوریهای سخت را برگزید، تمام ابعاد را بزرگ ساخت، روی بهشت و جهنم شرطبندی کرد… بوم_معماری[۷]، بوم_جامعه[۸]… این چیزی نیست جز جهنمِ ملایمِ امپراتوری روم در دوران زوالش.
ویرانی مدرن واقعاً شگفتانگیز است. به عنوان منظرهای تماشایی در نقطهی مقابل موشک قرار دارد. ساختمان بیست طبقه در حالی که به طرف مرکز زمین سقوط میکند، کاملاً عمودی باقی میماند. این ساختمان به طور مستقیم فرو میریزد، بیآنکه حالت عمودیاش را از دست بدهد، مثل یک مانکن خیاطی که از دریچهی بام سقوط کند، و سطحش خردهسنگها و پارهآجرها را در کام خود فرو برد. چه شکل هنری مدرن شگفتآوری! چیزی شبیه نمایشهای آتشبازی دوران کودکی ما.
میگویند خیابانها در اروپا زنده و در آمریکا مردهاند. این حرف نادرست است. هیچ چیزی پرشورتر، هیجانآورتر، متلاطمتر و سرزندهتر از خیابانهای نیویورک نیست. خیابانهایی پُر از جمعیت، جنب و جوش و تبلیغات، هر یک به تناوب پرخاشگر یا بیتفاوت. میلیونها نفر در خیابانها هستند، پرسهزنان، فارغبال، خشن، انگار غیر از خلق فیلمنامهی دائمی شهر هیچ کار بهتری ندارند _ و بدون شک هیچ کار دیگری ندارند. همه جا موسیقی حضور دارد، فعالیت شدید، نسبتاً خشن و خاموش است (نه آن نوع فعالیت نمایشی و سراسیمهای که در ایتالیا میبینید). خیابانها و معابر هیچ وقت خالی نمیشوند، ولی هندسهی وسیع و دقیق شهر از صمیمیت فراوان خیابانهای باریک اروپا فاصلهی زیادی دارد.
در اروپا، خیابان فقط در موجهای ناگهانی جمعیت زندگی میکند، در لحظات تاریخی انقلاب و سنگربندیها. در دیگر اوقات مردم به سرعت حرکت میکنند، هیچ کس واقعاً ول نمیگردد (دیگر کسی پرسه نمیزند). همین مسئله دربارهی اتومبیلهای اروپایی صادق است. هیچ کس عملاً در آنها زندگی نمیکند؛ این اتومبیلها فضای کافی ندارند. شهرها هم فضای کافی ندارند، یا به بیان دقیقتر فضا عمومی به شمار میرود و تمام مشخصات عرصهی عمومی را دارد، همین امر مانع از آن میشود که طوری از آن عبور کنید یا در اطرافش پرسه بزنید که انگار بیابان یا ناحیهای معمولی است.
خیابان آمریکایی، شاید، این لحظات تاریخی را تجربه نکرده ولی همیشه ناآرام، سرزنده، پر جنب و جوش و سینمایی است، مثل خود این کشور، جایی که عرصهی صرفاً تاریخی و سیاسی بیاهمیت است، ولی تغییر، خواه ناشی از فنآوری، تفاوتهای نژادی، یا رسانههای همگانی، شکلهای تلخ و خطرناکی به خود میگیرد: خشونت آن همان خشونت شیوهی زندگی است.
فعالیت شدید شهر از این قرار است، نیروی گریز از مرکزش آنقدر زیاد است که تصور زندگی به صورت یک زوج و شریک شدن در زندگی یک نفر دیگر در نیویورک به قدرتی فرا بشری احتیاج دارد. فقط دار و دستهها، گانگسترها، خانوادههای مافیایی، انجمنهای سرّی و جماعتهای منحرف بر جا میمانند، نه زوجها. این ضد کشتی نوح است. حیوانات دوتا دوتا سوار کشتی نوح شدند تا گونه ها را از سیلاب شدید نجات دهند. اینجا هر یک به تنهایی سوار این کشتی افسانهای میشوند _هر شب تک تک آنها وظیفه دارند آخرین بازماندگان را برای آخرین مهمانی پیدا کنند.
در نیویورک دیوانگان را آزاد کردهاند. آنها را در داخل شهر رها ساختهاند، تمیز دادن آنها از بقیهی ولگردها، هروئینیها، معتادان، الکلیها، یا آس و پاسهای ساکن این شهر دشوار است. به سختی میتوان فهمید چرا شهری به دیوانگی نیویورک تمایل دارد دیوانگیاش را پنهان نگه دارد، چرا دلش میخواهد نمونههای جنونی را از دور خارج کند که در واقع، به شکلهای گوناگون خود، کنترل کل شهر را به دست گرفته است.
حرکات موزون بریکشاهکار ژیمناستیک آکروباتیک است. فقط در انتها متوجه میشوید که واقعاً حرکات موزون بوده، یعنی وقتی اجراکننده در حالتی سست و بیرمق سر جای خود میخکوب میشود (آرنج روی زمین، سر با بیاعتنایی در کف دست، همان حالتی که بر روی قبرهای اتروسکانها میبیند). این طرز توقف ناگهانی یادآور اپرای چینی است. ولی جنگجوی چینی در اوج فعالیت در حالتی قهرمانانه از حرکت باز میایستد، در حالیکه اجراکنندهی بریک در اوج سستی حرکاتش توقف میکند و حالتش تمسخرآمیز است. میتوان گفت که به نظر میرسد با حرکات مارپیچی بر روی زمین، در حال حفر کردن چالهای در درون جسم خود است، تا از درون آن با حالت سست مردگان به ما زُل بزند.
هرگز باور نمیکردم که ماراتون نیویورک بتواند کسی را به گریه بیندازد. این ماراتون واقعاً نمایش آخرالزمان است. آیا میتوانیم همانطور که از بردگی خودخواسته حرف میزنیم از درد و رنج خودخواسته هم سخن بگوییم؟ در باران تند، در حالی که هلیکوپترها بر فراز جمعیتی چرخ میزنند که در حال هلهله و هورا کشیدن است، با شنلهایی از جنس زرورق آلومینیومی و با نگاههایی سریع به زمانسنجهای خود، یا با سینههایی برهنه و نگاههایی رو به آسمان، همگی در طلب مرگ هستند، همان مرگ ناشی از خستگی که در حدود دو هزار سال قبل سرنوشت اولین دوندهی ماراتون را رقم زد. ولی فراموش نکنید که او حامل پیام پیروزی برای آتن بود. بدون شک این دوندگان هم در این فکرند که پیامآور پیروزی باشند، ولی شمارشان بیش از حد زیاد است و پیام آنها هرگونه معنایی را از دست داده است: این پیام صرفاً پیام ورود آنهاست، در پایان سعی و کوششهایشان، پیام پررمز و راز و مبهم کوششی فراانسانی و بیهوده. به طور کلی، میتوان آنها را پیامآور فاجعهای برای نوع بشر شمرد، نوع بشری که ساعت به ساعت با رسیدن دوندگان به خط پایان فرسودهتر و از کار افتادهتر میشود، از افراد ورزشکار و اهل رقابتی که زودتر از بقیه به خط پایان میرسند تا آدمهای درب و داغونی که به معنای واقعی کلمه توسط دوستانشان به خط پایان میرسند، یا معلولینی که در ویلچرهای خود مسابقه میدهند. ۱۷۰۰۰ دونده وجود دارد و نمیتوانید به یاد نبرد ماراتون نیفتید، جایی که حتی تعداد سربازان حاضر در میدان جنگ هم ۱۷۰۰۰ نفر نبود. ۱۷۰۰۰ دونده وجود دارد و هر یک به تنهایی میدود، بیآنکه حتی به پیروزی بیندیشد، صرفاً برای اینکه احساس کند زنده است. دوندهی ماراتونی که به خط پایان رسید، نفس نفسزنان گفت: «ما بُردیم.» دوندهی نیویورکی خسته و کوفتهای در حالی که بر روی چمن سنترال پارک از حال میرفت، نفس عمیقی کشید و گفت: «من این کار را کردم!»
من این کار را کردم!
شعارِ شکل جدیدی از فعالیت تبلیغاتی، از رفتار مبتلا به درخودماندگی، شکلی ناب و پوچ، چالشی در برابر خویشتن خویش که جایگزین خلسهی پرومتهای رقابت، تلاش و موفقیت شده است.
ماراتون نیویورک به نوعی نماد بینالمللی چنین رفتار یادگارپرستانهای بدل شده، نوعی نماد بینالمللی شیفتگی به پیروزیای پوچ و بیمعنا، شادی حاصل از شاهکاری که هیچ نتیجهای دربر ندارد.
من در ماراتون نیویورک دویدم: «من این کار را کردم!»
من آناپورنارا فتح کردم: « من این کار را کردم!»
فرود در ماه هم چنین چیزی است: «ما این کار را کردیم!» در نهایت این رخداد آنقدرها هم شگفتانگیز نبود؛ این رخداد واقعهای از قبل برنامهریزی شده در مسیر علم و پیشرفت بود. ما این کار را کردیم. ولی این امر رؤیای هزارهگرایانهی فتح فضا را احیا نکرده است. به تعبیری، نیروی آن را تحلیل برده است.
وقتی کاری را صرفاً به این منظور انجام دهید که به خود ثابت کنید توانایی انجام دادن آن را دارید (بچه داشتن، کوهنوردی، نوعی پیروزی جنسی، خودکشی) دچار احساس پوچی و بیهودگی میشوید. اجرای هر نوع برنامهای هم چنین احساسی را به وجود میآورد.
ماراتون شکلی از خودکشی نمایشی است، خودکشی به مثابهی تبلیغ: ماراتون برگزار میشود تا نشان دهد که میتوانید آخرین ذرهی انرژی را از خودتان بیرون بکشید، تا این را ثابت کند… تا چه چیزی را ثابت کند؟ اینکه شما قادر به عبور از خط پایان هستید. دیوارنوشتهها نیز پیام مشابهی را دربر دارند. آنها صرفاً میگویند: من چنین و چنان هستم و وجود دارم! آنها تبلیغات مجانیِ وجود هستند.
آیا دائماً مجبوریم به خودمان ثابت کنیم که وجود داریم؟ علامت عجیب و غریب ضعف و ناتوانی، مُنادی تعصبی جدید نسبت به رفتار کردن به صورتی ناشناس، بینهایت بدیهی و بینیاز از اثبات.
شرکت به ثبت رسیدهی حمل و نقل مرموز
یک کامیون سبز آبی با رنگدانههای کرومی براق در زیر نور خورشیدِ اول صبح، بلافاصله پس از بارش برف، در خیابان هفتم در حال حرکت است. بر روی کنارههایش، با حروف متالیک طلایی، کلمات «حمل و نقل مرموز» نقش بسته است.
این کلمات کل نیویورک و دیدگاه مرموزش دربارهی انحطاط را خلاصه میکند. در اینجا میتوان تمام جلوههای ویژه را پیدا کرد، از عمودی بودن متعالی تا انحطاط و تدنّی بر روی زمین، تمام جلوههای ویژهی آمیزش نژادها و امپراتوریها. این بُعد چهارم این شهر است.
در سالهای آتی شهرها به صورت افقی گسترش خواهند یافت و غیرشهریخواهند بود (لس آنجلس). سپس، خود را در زمین مدفون خواهند کرد و دیگر حتی اسم نخواهند داشت. همه چیز به زیربنایی غرق در نور و انرژی مصنوعی بدل خواهد شد. روبنای طراز اول و درخشان، عمودی بودن دیوانهوار و در شرف ریزش از میان خواهد رفت. نیویورک آخرین دورهی خوشی این عمودی بودن باروک و این بیقاعدگی گریز از مرکز است، پیش از فرا رسیدن ِ برچیده شدن افقی و انفجار به درونِ زیرزمینیِ متعاقب آن.
نیویورک با همدستی حیرتانگیز کل جمعیتش، فاجعهی مختص به خود را به مثابهی تئاتری به نمایش در میآورد. و این امر نه به معلول انحطاطش، بلکه ناشی از قدرتش است، قدرتی که، مسلماً، هیچ چیزی آن را تهدید نمیکند. در واقع، قدرت نیویورک در همین فقدان تهدید نهفته است. تراکمش، الکتریسیتهی سطحیاش فکر هرگونه جنگی را رد میکند. اینکه زندگی هر روز صبح دوباره شروع میشود نوعی معجزه است، با توجه به مقدار انرژیای که روز قبل مصرف شده است. ولتاژش آن را، مثل گنبدی گالوانیک، از تمام تهدیدهای خارجی محافظت میکند _گرچه این امر در مورد حوادث داخلی از قبیل قطع برق کامل سال ۱۹۷۶ صادق نیست. ولی مقیاس این حوادث آنها را به رخدادهای جهانی بدل میکند و صرفاً بر شکوه و جلال این شهر میافزاید. این مرکزیت و برونمرکزی فقط میتواند حس دیوانهواری از زوال آن را بیافریند، زوالی که «صحنهی» نیویورک آن را به طور زیباییشناختی در عمارتهای نمایشی و اکسپرسیونیسم شدید خود رونویسی میکند، زوالی که کل شهر در مجموع آن را در شیدایی فنیاش نسبت به امر عمودی، در شتاب بخشیدن مداومش به امر مبتذل، در سرزندگی چهرههایش، خواه خوشبخت خواه بدبخت، و در گستاخی قربانی کردن انسانها در پای گردش ناب، پرورش میدهد.
هیچ کسی به شما نگاه نمیکند، زیرا همگی اسیر سعی و کوششهای شدید خود برای ایفای نقشهای بیروح و غیر شخصی خود هستند. در نیویورک هیچ پاسبانی وجود ندارد _ در دیگر جاها پاسبانها وجود دارند تا ظاهر شهری و مدرن به شهرهایی بدهند که هنوز نیمه روستایی هستند (پاریس مثال خوبی است). اینجا شهرنشینی به چنان درجهای رسیده که دیگر نیازی نیست آن را نمایش دهند یا خصلتی سیاسی به آن ببخشند. به هر حال، نیویورک دیگر شهری سیاسی نیست و تظاهرات گروههای ایدئولوژیکی گوناگونش نادر و بدون استثنا تمسخرآمیز است (گروههای قومی از طریق جشنوارهها و نمایش نژادی حضور خود، ابراز وجود میکنند). خشونت نیویورک نه خشونت روابط اجتماعی، بلکه خشونت تمام روابط، و امری تصاعدی است. گرایش جنسی به مثابهی شکلی از ترجمان و ابراز وجود تا حدی جا مانده است. گرچه همه جا در معرض نمایش است، دیگر برای تحقق بخشیدن به خود در روابط عشقی انسانی وقت ندارد. گرایش جنسی به بیبند و باری جنسیِ هر لحظهی گذرا و تنوع شکلهای زودگذرتر تماس بدل میشود و از بین میرود. شما احساس شکوه و جلال را در نیویورک دوباره کشف میکنید، از این جهت که احساس میکنید در انرژی کلی این محل غرق شدهاید _شما در اینجا، بر خلاف اروپا، بخشی از منظرهی اندوهبار تغییر نیستید، بلکه قسمتی از شکل زیباییشناختی جهش هستید.
ما در اروپا هنر تفکر، تحلیل امور و تأمل دربارهی آنها را در اختیار داریم. هیچ کس در نکتهسنجی تاریخی و تخیل عقلی و ذهنی ما تردید نمیکند. حتی بزرگترین اندیشمندان آن سوی اقیانوس اطلس هم از این لحاظ به ما رشک میبرند. ولی امروزه حقایق خیرهکننده و واقعیتهای حقیقتاً مهم را باید در ناحیهی ساحلی اقیانوس آرام یا در منهتن یافت. باید گفت که نیویورک و لسآنجلس مرکز جهان هستند، حتی اگر این عقیده را در آنِ واحد برانگیزاننده و دلسردکننده بدانیم. ما از حماقت و خصلت جهشی، افراط خاماندیشانه و بیقاعدگی اجتماعی، نژادی و اخلاقی جامعهی آنها و بیقاعدگی در ریخت و معماریِ این جامعه به شدت عقب هستیم. هیچ کس قادر به تحلیل این امر نیست، کمتر از همه روشنفکران آمریکایی که در دانشگاههایشان پنهان شدهاند، و با اساطیر افسانهایِ عینیای که در اطرافشان گسترش مییابد قطع رابطه کردهاند.
این جهانی است که از ثروت، قدرت، خرفتی، بیاعتنایی، پیوریتانیسم و بهداشت روانی، فقر و اسراف، بیهودگی و پوچی تکنولوژیک و خشونت بیهدف، کاملاً فاسد شده پوسیده است، ولی با وجود این، باز هم احساس میکنم چیزی از آغاز پیدایش جهان را با خود دارد. شاید به این علت که کل جهان همچنان خواب نیویورک را میبیند، درست همان موقعی که نیویورک بر آن حاکم است و استثمارش میکند.
نیویورک از کتابِ:
بودریار، ژان. آمریکا. ترجمهی عرفان ثابتی. تهران: ققنوس، ۱۳۸۴٫
دیدگاهی بنویسید.
بهتر است دیدگاه شما در ارتباط با همین مطلب باشد.