کلود لوی استروس-سیر اندیشه های شهرسازی
درس: سیر اندیشههای شهرسازی
استاد: دکتر سیدمحسن حبیبی
دانشجو: سحر خشنود
دانشگاه تهران– پردیس هنرهای زیبا- دانشکده شهرسازی– دی ۸۶
——————————————————–
کلود لویاستروس
Claude Levi-Strauss
کلود لویاستروس ( ۱۹۰۸ م. ) یکی از تاثیرگذارترین متفکران زمان ماست. یکی از دستاوردهای متعدد او، این است که علم مردمشناسی را در قلب تکامل تفکر معاصر فرانسه قرار داده است. او به نحوی منظم، ساختار جدیدی را برای شناساندن بشر به خود او تبیین کرد. در حقیقت او مردمشناسی نوین را بازآفرینی کرد. طی سالهای ۱۹۶۰- ۱۹۵۰ نام لویاستروس با جنبشی همراه شد که به ساختارگرایی معروف شد؛ و به تدریج بر کلیهی رشتههای علوم انسانی تاثیری عمیق گذاشت.
شهرت لویاستروس در میان انسانشناسان و به طور کلی پژوهندگان علوم اجتماعی، مدیون دو چیز است: نخست نظریهی او در اصالت ساخت ( Structuralism ) و دوم روش خاص او در اثبات این نظریه.
در کتاب “استواییان اندوهگین”، لویاستروس از فروید، مارکس و زمینشناسی به عنوان سه الگویی یاد میکند که به او آموختند؛ « واقعیت هر پدیدهای را باید در عمق آن پدیده جستجو کرد »:
← شناخت مکانیسم ناخودآگاه انسان میتواند تبیینی برای کنشهای او به دست دهد. ( فروید )
← نظام اقتصادی زیرساخت یک جامعه است که ارزشها و ایدئولوژیهای روساخت آن جامعه را شکل میدهد. ( مارکس )
← لایههای زیرین زمینشناختی، تفاوتها و تنوع در سطح را تبیین مینمایند. ( زمینشناسی )
››› ساختارگرایی نیز در جستجوی عنصر نامتغیری است در میان تفاوتهای ظاهری…
◄یک نوآوری فرانسوی… نظریهی همساختها یا ساختارگرایی
از سالهای ۵۰ قرن کنونی در کنار اگزیستالیسم فرانسوی و به دنبال آن گرایشهای مارکسیستی، گرایش یا بهتر بگوییم روش دیگری، در مدتی کوتاه معروف شد و در زمانی اندک گروههای بسیاری از روشنفکران فرانسوی را چونان حریقی در خود گرفت؛ و به شیوهی اندیشه و جهانبینی ایشان رنگی تازه بخشید.
››› زبانشناسی، زمینهی ویژهی انگیزهی بنیادی ساختارگرایی
سرچشمهی این گرایش، به یک زبانشناس سوییسی به نام Ferdinand De Saussure ( 1913- 1857 ) باز میگردد. وی تا سال ۱۸۹۱ در پاریس تدریس میکرد؛ و از سال ۱۹۰۶ به بعد، به فعالیت آموزشی خود در دانشگاه شهر ژنو ادامه میداد. دوسوسور اندیشهها و ملاحظات تازهی خود دربارهی زبانشناسی را در یک رشته از سخنرانیها گنجانده بود؛ که پس از مرگ وی به وسیلهی شاگردانش، زیر عنوان “دورهی زبانشناسی عمومی” در سال ۱۹۱۶ در پاریس منتشر شد.
او روش تازهای برای پژوهشهای زبانشناسی معرفی نمود؛ که شامل دو روند بررسی متفاوت: درزمانی و همزمانی است.
– روش درزمانی ← روش تاریخی ( یعنی مداقه در پیدایش و گسترش تاریخی یک زبان معین بر بنیاد خطوط گسترش پدیدههای منفرد آن مانند واژهها، آواکها، هجاها و دگرگونیهای آنها )
– روش همزمانی ← روش توصیفی، بیجنبش و ذاتی ( دوسوسور معتقد بود که تنها به روش همزمانی میتوان در میان شکلهای گوناگون و متغیر کاربرد زبان، به خود زبان چونان یک کل یکپارچه پرداخت )
مفهوم تاریخ یک زبان، نتیجهی حالات گوناگون یک نظام یا سیستم است که در یکدیگر تاثیر دارند. برای دوسوسور، هدف اساسی پژوهش نظری چیزی بود که تا آن زمان برای زبانشناسان پرسشی بیاهمیت تلقی میشد: چگونه یک زبان منفرد ساخته شده است؟ چگونه میتوان آن را توصیف کرد؟
دوسوسور مینویسد: “اگر مجموع تصاویر واژههایی را که نزد همهی افراد انباشته شده است، میتوانستیم از هم بگشاییم؛ آن گاه پیوند اجتماعی را در برابر خود میداشتیم که زبان را تشکیل میدهد. این گنجینهای است که عمل سخن گفتن را در اشخاصی که به یک جمعیت همانند زبانی تعلقی دارند بنیاد نهاده است؛ یعنی یک نظام دستور زبانی که بالقوه در هر مغزی وجود دارد. بهتر بگوییم، نظامی مندرج در مغزهای کلیتی از افراد؛ زیرا زبان به طور کامل و یکپارچه در هیچ ذهنی یافت نمیشود و تنها آن را در زبان همگان میتوان یافت.”
همانگونه که زبان پدیدهای است دارای یک نظام ذاتی، مستقل و حتی ناآگاه برای افراد انسانی که به آن سخن میگویند؛ پدیدههای معنوی، اجتماعی و تاریخی نیز دارای همین خصلتها هستند. ساختارگرایان این خصلت را در مفهوم همساخت مییابند. به نظر ایشان، همساخت در واقع چونان طبیعتی از پیشداده تلقی میشود که برای افراد ناآگاه است. بنابراین، برای همهی انسانها در همهی دورانها و مراحل فرهنگی مشترک است؛ و چونان بنیاد همهی مظاهر هستی سازمانیافتهی انسانی باید تلقی شود.
لویاستروس:”وقتی در جوامع خود به عقاید و رسومی برمیخوریم که به نظر عجیب یا ناقض عقل سلیماند؛ آنها را آثاری باقیمانده از شیوههای قدیمی تفکر میدانیم. برعکس، به نظر من این شیوههای تفکر همچنان در میان ما حی و حاضرند. ما اغلب اوقات به آنها فرصت بروز آزادانه میدهیم؛ به نحوی که انگار با دیگر شکلهای اهلی شدهی تفکرمان از جمله افکاری که تحت عنوان علم میآیند، همزیستی دارند.”
››› مفهوم همساخت، به تعریف کلود لویاستروس
“مفهوم استراکچر اجتماعی را نمیتوان به واقعیت تجربی معطوف داشت؛ بلکه معطوف است به نمونه یا مدلی که طبق این واقعیت ساخته شده است. بدین وسیله، اختلاف میان دو مفهوم که چنان به یکدیگر نزدیکاند که انسان غالبا آنها را به جای یکدیگر میگیرد؛ آشکار خواهد شد. مقصود من اختلاف میان استراکچر اجتماعی و پیوندهای اجتماعی است.”
او برای توضیح معنای اصالت ساخت، انسانشناسی را با علم تاریخ مقایسه میکند و میگوید که غایت این هر دو علم، بهتر شناختن انسان است ولی فرقشان در چشمانداز مکملی است که برای ژرفبینی بیشتر در زندگی اجتماعی برمیگزینند. به گفتهی او در حالی که مورخ دانستههای خود را بر مظاهر آگاهانهی زندگی اجتماعی بنیاد میکند؛ انسانشناس به مبانی ناآگاهانهی زندگی اجتماعی نظر دارد. در مکتب لویاستروس انسانشناسی با فلسفه پیوند نزدیک دارد؛ انسانشناسی او در حقیقت جامعهشناسی است و جامعهشناسی او نیز در حقیقت فلسفه است ولی به لباس مبدل. لویاستروس معتقد است که ذهن آدمی با فعالیت ناآگاهانهی خود، معانی را در قالب صور میآورد؛ ولی این صور، نزد همهی اذهان چه ابتدایی و چه متمدن یکسانند. از این رو انسانشناس اگر بخواهد به مراد خویش که بهتر شناختن انسان است برسد؛ باید نه تنها در فهم حکمت نهادها و عادات جامعهی خاصی بکوشد، بلکه دامنهی نگرش خود را گستردهتر کند و جویای اوصاف عام و اساسی اندیشهی آدمی باشد. و برای آن که اصلی را پیدا کند که در توضیح همهی نهادها، عادات و سنن انسانی معتبر باشد « لازم و کافی است که ساخت ناآگاهانهای را که در بن هر نهاد نهفته است» دریابد.
محققانی که خود را متخصص انسانشناسی اجتماعی مینامند؛ بر دو گروهاند:
– فرد اعلای گروه نخست، “سر جیمز فریزر” ( ۱۹۴۱ – ۱۸۵۴ ) معلوماتی پهناور داشت. اما از زندگی مردمان بدوی که کتابهایش را دربارهی ایشان نوشته است؛ آگاهی دست اول نداشت. او امیدوار بود که حقایق اساسی مربوط به چگونگی روان انسان را از راه مقایسهی جزییات فرهنگ انسانی به مقیاس جهانی به دست آورد.
– فرد اعلای گروه دوم، “برانیسلاو مالینوسکی” ( ۱۹۴۲ – ۱۸۸۴ ) بیشتر به تفاوتهای فرهنگهای انسانی علاقه داشت تا به همانندی کلی آنها. به اصالت کار ویژه ( فونکسیونالیسم ) اعتقاد داشت.
کلود لویاستروس، در انسانشناسی اجتماعی دنبالهروی سنت فریزر است؛ اگرچه مقلد سبک او نیست. مقصود غایی او بیشتر، اثبات حقایق مربوط به اندیشهی انسان است تا بازنمودن حقایق مربوط به سازمان جامعه یا نوع خاصی از جوامع. این تفاوتی اساسی است. نتیجهای که لویاستروس به طور کلی از پژوهش در اندیشهی اقوام ابتدایی میگیرد؛ این است که ذهن انسان ابتدایی به شکلی که در شیوهی اندیشیدن اقوامی چون بومیان استرالیایی و سرخپوستان آمریکایی پیداست؛ مانند ذهن انسان دانا و پیشرفتهی امروزی، ساختی دقیق و منطقی دارد با این فرق که برای بیان مفاهیم، نشانهها یا نمودگارهای ویژهی خود به کار میبرد.
خصوصیت برجستهی نوشتههای او چه به فرانسه و چه به انگلیسی، آن است که فهم کردن آنها دشوار است. نظریات او در جامعهشناسی، پیچیدگی گیجکننده را با فضل بیکران درمیآمیزد. برخی خوانندگان حتی بدگمان میشوند که مبادا لویاستروس میخواهد دستشان بیندازد. در حال حاضر هم، با وجود آن که اسم و رسمش حد و مرزی نمیشناسد؛ شمارهی مخالفانش در میان انسانشناسان از شمارهی مریدانش خیلی بیشتر است. با این وصف، کسی دربارهی اهمیت علمی او شک ندارد. او را چندان به پاس تازگی اندیشههایش نمیستایند که به سبب ابتکار دلیرانهاش در به کار بستن آن اندیشهها. او شیوههای نو برای مطالعهی امور عادی پیشنهاد کرده است؛ و آن چه در مورد او جالب توجه است بیشتر روش کار اوست تا نتایج عملی مصارف آن.
خصوصیت دیگر لویاستروس آن است که در روش خود، کلیجوی و تمامبین است؛ یعنی عقیده دارد که انسانشناس باید آدمی را در همهی وجوه زندگیش، چه در گذشته و چه در حال و از همهی دیدگاههای جسمانی، زمانی، فرهنگی، آگاه و ناآگاه بشناسد. به همین دلیل، برای شناخت پدیدهی تام اجتماعی باید کوشید تا پیوستگی امور ناهمزمان را به همزمان، پیوستگی خصایص زندگی فردی را به خصایص فرهنگی، پیوستگی خصایص جسمانی را به خصایص روانی و پیوستگی تحلیل ذهنی نهادهای اجتماعی را به تجربهی ذهنی افراد نشان داد.
منتقدان به کار لویاستروس ایراد میگیرند که احکامی که او به نام اوصاف عام و اساسی ذهن آدمی تعمیم میدهد؛ چون تنها با پژوهش در چند جامعهی ابتدایی انجام گرفته است، چندان اعتبار علمی ندارد. البته او این ایراد را بیپاسخ نگذاشته و از جمله گفته است که :” واقعیاتی که انسانشناس به آنها استناد میجوید؛ هرچند فراوان باشند، اگر به نحو ناقص گرد آمده و شناخته شده باشند، از آنها سودی نمیتوان برد… “.
لویاستروس خود را مارکسیست میداند و کار او از این دیدگاه نیز مورد انتقاد قرار گرفته است. مخالفان، مخصوصا این عقیدهی او را که « در زندگی جوامع غیرسرمایهداری یا پیش از دورهی سرمایهداری، روابط خویشاوندی مهمتر از مبارزهی طبقاتی است » با مارکسیسم ناسازگار دانستهاند. پاسخ لویاستروس به منتقدانش در این مورد آن است که عقیدهی واقعی مارکس و انگلس نیز همین بوده و او فقط کوشیده است تا کار ” مورگان ” را که مارکس و انگلس ستایشگرش بودهاند؛ دنبال کند. به نظر او معنای جملهی معروف ” مانیفست ” که « تاریخ همهی جوامعی که تا کنون وجود داشتهاند، تاریخ مبارزات طبقاتی است » این نیست که هر جا انسانیت وجود داشته، مبارزهی طبقاتی نیز وجود داشته است؛ بلکه معنای این جمله با توجه به فلسفهی هگل دربارهی حکومت، آن است که مفاهیم تاریخ و جامعه را –به معانی دقیقی که منظور مارکس بوده است- فقط از زمانی میتوان در گزارش زندگی بشر به کار برد که مبارزهی طبقاتی آغاز میشود.
لویاستروس میکوشد نشان دهد که ساختار اندیشهی انسان یگانه است؛ و هیچ تمایز اساسی بین شیوهی اندیشیدن انسان اولیه و متمدن وجود ندارد. به کلامی دیگر، توجهی غایی لویاستروس به ماهیت ناآگاهانهی پدیدههای جمعی است. او مانند “زیگموند فروید” میکوشد که اصول تکوین اندیشه را که در همه جا و برای همهی اذهان انسانی معتبر باشد؛ کشف کند. این اصول عام ( اگر وجود داشته باشند ) بر مغزهای ما به همان اندازه حکومت میکنند که بر مغزهای سرخپوستان امریکای جنوبی. ولی ما چون در جامعهی صنعتی بسیار پیشرفتهای زیستهایم و به مدرسه یا دانشگاه رفتهایم؛ برخورداری ما از تربیت فرهنگی سبب شده است که منطق عام اندیشهی ابتدایی ما در زیر پوششی از انواع ملاحظات منطقی خاصی که مقتضای اوضاع مصنوعی محیط اجتماعیمان است پنهان بماند. لویاستروس در تمامی نوشتههای خود، از مطالعهی نظام خویشاوندی گرفته تا تحلیل اساطیر، همواره هدفی جز این نداشته است که این منطق عام را در پس تنوع فرهنگها کشف کند.
لویاستروس همواره دو چهره داشته است؛ و این سرنوشتی است در انتظار انسانی که زندگی خود را وقف تبلیغ این کرده است که انسان تمایل دارد هر چیزی را به دو تقسیم کند. این چهرهها، هر دو انسانشناساند؛ اما دو گونهی متفاوت انسانشناس. او را بیشتر پایهگذار انسانشناسی ساختاری میشناسند؛ که برای نخستین بار در سال ۱۹۵۸، در مجموعه مقالاتی در کتاب “انسانشناسی ساختاری” به تشریح این مکتب پرداخت. لویاستروس در این کتاب و کارهای بعدیاش، بر این نکته تاکید میکند که اساطیر تلاشی دیالکتیکیاند برای یافتن معنایی از میان اطلاعات بینظم و درهمی که طبیعت ارائه میدهد. این تلاش اساطیر همچنین تخیل انسان را گرفتار یک سلسله دوگانگی ( dualism ) میکند. هر دوگانگی ( مثل مذکر/ مونث ) تنشی به وجود میآورد؛ که ظاهرا با استفاده از یک عبارت واسط قابل رفع است ( مثل نروما ( androgyny ) ). اما این عبارت جدید به نوبهی خود نیمی از یک دوگانگی جدید خواهد شد ( مثل بیجنسی/ نروما ) و الیآخر.
اسطوره شکلی از زبان است و زبان ما را آماده میسازد تا بکوشیم خودمان و دنیایی را که در ذات خود یکپارچه است؛ با تحمیل دیالکتیکها، دوشاخگیها ( dichotomy ) یا ساختارهای دوگانه بر روی دادهها بشناسیم. در پشت زبان، ماهیت دوتایی ( binary ) مغز قرار دارد: راست/ چپ، خوب/ بد، زندگی/ مرگ. اینها دوشاخگیهای اجتنابناپذیریاند که مغز تولید میکند و دارای دو بخش هستند که دو چشم و دو دست را کنترل میکنند. ما در ذات خود، موجودات دونیمهای هستیم که دادهها را همچون کامپیوتر تنظیم میکنیم. عقل سلیممان دوتایی است. به نظر میرسد که برای پرداخت یک تجربه، سادهترین و کارامدترین راه، تقسیم آن به دو نیم است؛ و سپس تقسیم هر یک از نیمهها به دو نیم دیگر. به دیگر سخن؛ آرایش مجدد هر سوال به نحوی که فقط دو پاسخ ممکن برایش باقی بماند: آری یا خیر. لویاستروس پارههایی را که از این تجزیه به دست میآیند “واحد اسطورهای ( mytheme )” نامیده؛ که معادل است با آنچه “رومن ژاکوبسون” در زبانشناسی “واج ( phoneme )” نام گذاشته است.
◄ برخورد اسطوره و علم
لویاستروس: “من نشریهی Scientific American را هر ماه از سطر اول تا سطر آخرش مطالعه میکنم؛ حتی اگر همهی مطالبش را نفهمم. اشتیاق فوقالعادهای دارم که از رویدادهای علم نوین و پیشرفتهای جدید آن، تا حد امکان باخبر شوم. بنابراین موضع من در قبال علم، منفی نیست. … ثانیا، فکر میکنم که چیزهایی از دست دادهایم که احتمالا باید سعی کنیم مجددا آنها را به دست آوریم. تردید دارم که در این جهان و با این گونه تفکر علمی که ناچاریم دنبال کنیم؛ بتوانیم آن چیزها را دقیقا همان گونه که بودند به دست آوریم. با این حال، میتوانیم تلاش کنیم که از وجود و اهمیتشان مطلع شویم. … ثالثا، برداشت من این است که علم نوین به هیچ وجه در حال دور شدن از این چیزهای از دست رفته نیست؛ بلکه سعی دارد هر چه بیشتر آنها را دگربار در قلمروی تبیین علمی وارد کند.”
برای نمونه، دنیای بوها را در نظر بگیرید؛ که ما آن را بر حسب عادت، کاملا ذهنی و خارج از دنیای دانش تصور میکردیم. امروزه شیمیدانان به ما میگویند که هر بو یا هر مزه، دارای یک ترکیب شیمیایی معین است؛ و استدلال میکنند که چرا ما برخی بوها و مزهها را مشابه و برخی دیگر را بسیار متفاوت حس میکنیم.
منظور، به اصطلاح انسانشناسان، تقلیل فرهنگ به طبیعت نیست؛ بلکه یعنی آنچه ما در سطح فرهنگ مشاهده میکنیم از یک دیدگاه قراردادی، پدیدههایی از همان نوع [ طبیعی ] هستند. لااقل میتوانیم همان مشکلی را که در سطح طبیعت شاهدش هستیم تا ذهن ردیابی کنیم. اگرچه مشکل فرهنگی بسیار پیچیدهتر است و عوامل متغیر زیادتری را به همراه دارد.
تصور معنا بدون نظم امری محال است. از عجایب معناشناسی، یکی این است که یافتن مفهوم خود کلمهی “معنا” (meaning) شاید دشوارترین کار در کل زبان باشد. “معنا داشتن” (to mean) یعنی قابلیت هر نوعی از داده، در برگردانیده شدن به یک زبان متفاوت. منظور از یک زبان متفاوت، زبان فرانسوی یا آلمانی نیست. بلکه واژگانی متفاوت در یک سطح متفاوت مدنظر است. با این حال، ترجمه همان عملی است که از یک فرهنگ لغت انتظار میرود؛ یعنی معنای واژه با کلماتی متفاوت که در یک سطح اندکی متمایز، همان واژه یا عبارتی هستند که در پی فهمیدن آنیم. خوب حالا، ترجمهی بدون قواعد به چه صورتی در خواهد آمد؟ فهمیدن آن کاملا غیرممکن میشود. وجود قواعد الزامی است؛ وگرنه هیچ واژه یا جملهای را نمیتوان جایگزین هیچ واژه و جملهی دیگری کرد. سخن گفتن از قواعد و معنا، در واقع سخن گفتن از یک چیز است.
لویاستروس: “علم هرگز تمام پاسخها را به ما نخواهد داد. آنچه از ما بر میآید افزایش تدریجی کمیت و کیفیت پاسخهایی است که قادر هستیم ارائه دهیم؛ و این امر به نظر من، فقط از راه علم انجامشدنی است.”
◄ اسطوره و تاریخ
بررسی اسطوره، لویاستروس را واداشت که رویکرد ساختارگرای خود را بپالاید. بیان روشن این اصل که عناصر اسطوره معنای خود را از شیوهی ترکیبشان میگیرند و نه از ارزش درونیشان، لویاستروس را به این موضع میکشاند که اسطوره نه بیان یک واقعیت خارجی بل نمایانندهی ذهنی است که آن را میآفریند. اسطورهها نسبت به تاریخ مقاوماند؛ آنها جاودانهاند. گویی که یک توالی درزمانی ( diachronic ) رویدادها است که به طور همزمان، بر پردهی زمان حال به نمایش در آمده و هدفش بازسازی قطعه به قطعهی یک نظم همزمانی ( synchronic ) است که موجود است؛ و در شکل نامها یا امتیازات یک شخص خاص جلوهگر میشود. حتی روایتهای مختلف یک اسطوره را باید نه صورتهای دروغین یک روایت راستین بل جنبههایی اساسی از ساختار اسطوره دانست. روایتهای مختلف یک اسطوره، درست از آن رو جزیی از همان اسطورهاند که اسطوره ساختاری پویا است و نمیتوان آن را تا حد یک محتوای واحد و یکسان فرو کاست. برای آنکه ساختار اسطوره آشکار شود؛ همهی روایتهای آن، در نهایت باید در نظر گرفته شوند.
لویاستروس: “معتقد هستم که در جوامع خودمان، تاریخ جایگزین اسطوره شده است؛ و همان کارکرد را بر عهده دارد. و همچنین اعتقاد دارم که اسطوره در جوامع بدون نوشتار و بدون بایگانی، تضمین کنندهی این مسئله است که آینده تا حد امکان به حال و گذشته پایبند و اصیل باقی بماند. به هر حال آینده برای ما همواره متفاوت با امروز خواهد بود. البته برخی از این تفاوتها به الویتهای سیاسیمان بستگی دارد. با این حال، شاید با مطالعهی تاریخهایی که از اسطوره گسسته نیستند و بلکه تداوم آن محسوب میشوند؛ بتوان فاصلهی میان اسطوره و تاریخ که در ذهنمان جای دارد را از میان برداشت.”
◄ اسطوره و موسیقی
لویاستروس معتقد است که اسطوره و موسیقی هر دو از زبان برخاستهاند؛ اما در جهتهای متفاوتی تکامل یافتهاند. بین اسطوره و موسیقی، نه فقط یک رابطه بلکه دو نوع رابطهی متفاوت وجود دارد: یکی رابطهی همجواری ( Contiguity ) و دیگری رابطهی همانندی ( Similarity ).
منظور از جنبهی همانندی این است که یک اسطوره را دقیقا مثل یک پارتیتور موسیقی، نمیتوان به عنوان یک رشتهی پیوسته فهمید. درست به همین دلیل است که اگر اسطوره را همچون یک داستان یا یک مقالهی روزنامه بخوانیم؛ یعنی از راست به چپ و سطر به سطر، آن را نخواهیم فهمید. زیرا اسطوره را باید در کلیتش شناخت. معنای بنیادی اسطوره، در سلسلهی پی در پی حوادث نهفته نیست؛ بلکه در مجموعههای کلی حوادث قابل درک است. حتی اگر این حوادث در لحظات مختلف در داستان پدیدار میشوند. بنابراین اسطوره را باید کم و بیش همچون یک پارتیتور ارکستر خواند: نه قطعه به قطعه، بلکه آن را باید در کل آن شناخت و دانست که آنچه در سطر نخست آمد فقط زمانی مفهوم پیدا میکند که بهسان قسمتی از کل صفحه دیده شود. به کلامی دیگر، اسطوره را نه تنها از راست به چپ باید خواند؛ بلکه آن را همزمان از بالا به پایین نیز باید خواند. هر صفحهای برای خود یک کلیت است. فقط هنگامی که اسطوره را چون یک پارتیتور ارکستر ( قطعات نوشته شده پشت سر یکدیگر ) تلقی کنیم؛ خواهیم توانست اسطوره را در تمامیت آن بفهمیم و معنایش را به دست آوریم.
با آنکه لویاستروس در اوایل دههی ۱۹۳۰، از دانشگاه سوربن فرانسه، لیسانس فلسفه گرفت؛ اما میل به گریز از وفاکیشیهای فلسفی [ مانند نوکانتباوری، برگسونباوری، پدیدارشناسی و بعدها اگزیستانسیالیسم که در پاریس باب روز شده بود ] او را واداشت که پیشنهاد استادی انسانشناسی در دانشگاه سائوپائولوی برزیل را بپذیرد. سپس برای فرار از اذیت و آزار نازیها به ایالات متحد گریخت؛ و طی سالهای ۱۹۴۵- ۱۹۴۱ در مدرسهی نوین پژوهش اجتماعی نیویورک به تدریس پرداخت. در سال ۱۹۴۱، با “رومن ژاکوبسون” آشنا شد؛ که تاثیر سازندهای در چرخش زبانشناختی و ساختارگرایانهی انسانشناسی پس از جنگ لویاستروس داشت.
لویاستروس نه تنها از فلسفهی فرانسوی روزگار خود، بلکه از تفسیرهای وفاکیشانه از “امیل دورکیم” – که جنبههای پوزیتیویستی و تکاملگرایانهی اندیشهی او را برجسته میکرد – نیز فاصله میگرفت. با این همه، باز تفسیر آثار شاگرد دورکیم یعنی “مارسل موس” بود که در شکلگیری سیر فکری آغازین لویاستروس نقش عمدهای داشت.
دو جنبهی مهم در انسانشناسی لویاستروس قابلتوجه است:
› جنبهی نخست، این اصل است که زندگی اجتماعی و فرهنگی را نمیتوان منحصرا با روایتی از کارکردگرایی توضیح داد؛ زندگی فرهنگی را نمیتوان با سرشت درونی پدیدارهای مورد بحث توجیه کرد. این زندگی را نمیتوان به گونهای تجربی و با واقعیتهایی که خود سخن میگویند؛ توضیح داد. خلاصه آنکه هرچند پژوهش تجربی بخش مهمی از آثار لویاستروس را تشکیل میدهد؛ اما او تجربهگرا نیست. برعکس، همیشه گفته است که بیش و پیش از هر چیز یک انسانشناس ساختارگرا است؛ که به جای ارزش درونی عناصر تشکیلدهندهی یک نظام بر شیوهی ترکیب این عناصر تمرکز میکند. مفاهیم کلیدی این جریان فکری عبارتاند از « تفاوت » و « رابطه ». افزون بر این، ترکیب این عناصر به تقابلها و تناقضهایی میانجامد که پویایی قلمروی اجتماعی را سبب میشوند.
› جنبهی دیگر، « دامنه » است. زیرا در حالی که بسیاری از پژوهشگران اجتماعی تفسیرهای خود را دربارهی زندگی اجتماعی به همان جامعهی خاصی محدود کردهاند که در آن پژوهش میدانی انجام دادهاند؛ لویاستروس با نظریهپردازی بر اساس دادههای خود و انسانشناسان دیگر، رویکردی تعمیمگرا را میپذیرد.
■ نظریهی پیوند ››› آنچه انسان را میسازد نه طبیعت، بلکه بعد فرهنگی است. کلید فهم زندگی اجتماعی عبارت است از ساختارهای نمادین خویشاوندی، زبان و مبادلهی کالا [ و نه زیستشناسی ]. در واقع، نظامهای خویشاوندی طبیعت را مهار میکنند؛ آنها پدیدههایی فرهنگی هستند مبتنی بر ممنوعیت زنا با محارم؛ و از این حیث طبیعی نیستند. آنها گذار از طبیعت به فرهنگ را ممکن میکنند.
■ نظریهی طبقهبندی ››› طرحهای کلی مفهومی، شبکهای از روابط رمزی هستند؛ و انسان را قادر میسازند که جهان طبیعی و اجتماعی را به مثابهی کلیاتی سازمانیافته درک کند.
ساختارگرایی ( Structuralism ) به عنوان یک جنبش در معماری و شهرسازی، نوعی بیانیهی جدید در مبانی نظری به شمار میآید؛ که با بهرهگیری از عقاید و اظهارات معمارانی چند شکل گرفته است. کلود لویاستروس را میتوان به عنوان پدر معنوی ساختارگرایی با نوعی گرایش به انسانشناسی ساختاری ( Structural Anthropology ) دانست.
نشست Otterlo در سال ۱۹۵۹ را شاید بتوان به عنوان نقطهی آغازی بر نهضت ساختارگرایی برشمرد. شرکتکنندگان این نشست لویی کان، کنزو تانگه و نیز Team Ten بودند. این نهضت فکری، یک واکنش به عملکردگرایی حاکم بر جنبش CIAM (1960- 1920) به شمار میآید.
››› تلاش ساختارگراها برای کشف نظام موجود در پس پردهی پدیدهها را نباید با نظمی ساخته و پرداخته از قبل برابر شمرد؛ بلکه تولید مجدد، بازسازی و تجدید سازماندهی در خصوص واقعیت از اصول ضروری در این بینش و روش به نظر میرسند.
››› بسیاری از ساختارگرایان، یک ساختار را به طور کلی به شکل زیر توصیف میکنند:
« ساختار عبارت است از مجموعهای از روابط که در آنها عناصر میتوانند تغییر یابند؛ ولی به شکلی که متکی به کل باقی مانده و مفهوم خود را حفظ کنند. روابط بین عناصر مهمتر از خود عناصر است. عناصر دارای قابلیت تغییر درونیاند؛ ولی روابط آنها ثابت باقی میماند. »
در محدودهی سالهای ۱۹۶۲- ۱۹۶۰، افکاری که متضمن گامهایی به سوی یک انتظام شکلی و با استفاده از یک ترکیببندی متنی بودند؛ نضج میگیرد. بر اساس این افکار، یک شهر باید در بر گیرندهی سلسله مراتبی از سیستمهای شکلی یا ظاهری باشد که متداوما به یکدیگر اضافه یا ملحق شده باشند؛ و به صورتی چند جانبه ادراک شوند ( یک سلسله مراتب کمی و نه کیفی ).کلیهی سیستمها باید با یکدیگر آشنا و هماهنگ باشند؛ به نحوی که اثرات ترکیبی آنها و کنشهای داخلیشان را بتوان به عنوان یک سیستم واحد و مرکب، دارای انعکاسهای گوناگون، چند ریتمی، تغییرپذیر و در عین حال ابدی، همیشگی و قابل درک از همه جا درک و ارزیابی کرد.
در مراحل تکاملی تفکر ساختارگرایی، مطرح شد که ساختارهای بزرگ ( مانند زیرساختهای شهری ) نه تنها باید خود قابل درک باشند؛ بلکه بیش از همه، به قابلیت درک کلی اشکال و فرمهای جزیی و ناچیز در بافت که آشنای زندگی روزمرهی شهروندان است؛ نیز کمک نمایند. آنها نه تنها باید قادر به جذب تغییر و تحولات قابل قبول و منطقی در درون خود باشند؛ بلکه همچنین اجازه دهند چنین جذبی در درون بافت و ساختهای کوچکتری که به آنها خدمات میرسانند؛ نیز صورت پذیرد.
داشتن تصور از یک مکان ( The Sense of Place )، یکی از اصول اساسی شهرسازی ساختارگراها است. مکان از گذشته تا حال، هم به صورت باز و هم بسته، تبدیل به الگوی ذهنی میشود. در خصوص ایجاد یک تصور کلی از شهر، ساختارگرایان معتقدند که این تصور دیگر نباید توسط یک معیار شخصی از مکان که برای هر شهروند متفاوت است؛ نسبت به یک مرکز مشترک همگانی بیان شود. بلکه از طریق عناصری با گسترهی حقیقتا شهری که به نحوی توزیع شدهاند که کم و بیش به ترتیبی مساوی به همهی شهروندان مربوط میشوند؛ تعیین گردند. چنین عناصری، هویتهای متنوع و مشخص به نواحی و مناطق فرعی شهر خواهند بخشید. این خود باعث میشود که شهروندان به نقاطی رفت و آمد پیدا کنند که در غیر این صورت برای آنها نامفهوم و بیمعنی مینمود.
››› مشخصههایی که ساختارگرایان بر آن تاکید داشتهاند عبارتاند از:
› رشد و تکامل ( Growth & Coherence )
› تغییر ( Change )
› نظم بخشیدن به تودههای ساختمانی- ضد بیشکلی ( Anti-Amorphism )
در سال ۱۹۶۶، “کنزو تانگه” در مقالهای به نام “عملکرد، ساختار و نماد”، تغییر فکر خود را از صورت یک عملکردگرا به یک ساختارگرا بیان کرد. او خود معماری را بین سالهای ۱۹۶۰- ۱۹۲۰، تحت تسلط عملکردگرایی و از سال ۱۹۶۰ تا امروز، تحت تسلط ساختارگرایی میبیند. از ۱۹۲۰ تا ۱۹۶۰، رابطهی بین عملکرد و فضا، ایستا و جبری تلقی میشد. همچنین تصور میشد هر عملکردی باید با فضای خاصی شناسایی شود. روش سنتی برنامهریزی، وظیفهی تامین رابطه بین یک واحد عملکردی مشخص و مناطق خارج شهری را به عهده داشت.
عملکردگرایی بر نوعی تفکر مجرد و انتزاعی استوار است که اغلب قادر نیست پدیدهها را واجد موجودیت مشخص و پیوسته ببیند. این مفهوم در رابطه با نگرش عملکردی غلط نبوده؛ بلکه نگرش و دیدگاه عملکردگرایانه، در مراحل نخستین معماری مدرن بسیار مفید مینمود. محدودیت نگرش عملکردی، به علت فقدان بازشناسی واحدهای عملکردی است؛ هنگامی که توسط کریدورها یا خیابانها به هم متصل میشوند و به یک درجهی بالاتر در نظام سازماندهی فضایی انتقال مییابند. این امر به وضوح بدان معنی است که مشکلات یا مسایلی وجود دارند که به تنهایی با دیدگاه عملکردگرایانه قابل حل نیستند. علاوه بر جنبهی عملکردی، یک فرآیند ساختاردهنده یا فرآیندی که واحدهای عملکردی را به یکدیگر پیوند میدهد؛ ضرورت دارد. در حال حاضر، اتصال و ارتباط واحدهای عملکردی، کمتر به سمت انفرادی یا تکگرایانه و بیشتر به نوعی چندگرایی یا کثرت تمایل دارد؛ در واقع کمتر الزامآور و بیشتر خودبهخودی است. بنابراین به نظر میرسد که لازم است عناصر را در زمان و فضا، در رابطه با هم در نظر گرفت. این نگرش، باید نگرش ساختارگرایانه نامیده شود. بدین صورت علاوه بر عملکرد، به فضاها باید ساختار هم داد. فرآیند توسعه توسط ساختار دادن، عنوان یا زمینهی اصلی طراحیشهری در حال حاضر است. عامل ارتباطات ( Communication )، یکی از عوامل مهمی است که به فضا ساختار یا استخوانبندی میدهد. هنگامی که کالاها یا مردم در حال جریان یا حرکتاند، اگرچه میتوان ارتباطات را تنها عامل تحرک به حساب آورد؛ اما در مواردی که واقعا حرکتی در بین نیست، میتوان از ارتباطات بصری استفاده کرد. مراد از فرآیند شکلدهی به فعالیتهای ارتباطی و جریانها در درون فضاها، آن چیزی است که با ساختار دادن به فضاهای معماری یا شهری منظور نظر قرار دارد.
در بسیاری از حالات، ساختارگراها در نظامهایی که در ارتباط با بشریت قرار میگیرد؛ دیگر انسان را به عنوان نقطهی عطف نمینگرند. برای آنها، این مقام و موقعیت متعلق به ساختاری است که در درون آن انسان به عنوان یکی از عناصر به کل وابسته است. لذا آنها در این موضوع، بر اساس نوعی عدم تمرکز صحبت میکنند. انسان از مقام خودمختاری یا خودگردانی و به عنوان خالق و اهمیتدهنده به کل مجموعهی اشیا و ساختار، صرفنظر میکند.
ساختارگرایی طبیعتا با موقعیت و سازمان فضایی، ارتباطات و ساخت و سازها و یا دیگر اجزای فرم در تمام مقیاسهای شهری در رابطه است. تنها زمانی که شهروندان در رابطه با فضاهای شهری قرار میگیرند؛ این فضاها به شان و مقام مورد انتظار خود در ساختار شهر میرسند. بنابراین تمایلات فرمالیستی، از این دیدگاه مردود است. از سوی دیگر، فرمهای کاملا انعطافپذیر نیز قابل قبول نیستند؛ و انعطافپذیری فرم در چارچوب یک ساختار معین قابل قبول است.
یکی از الگوهای ساماندهی عناصر اصلی شهر، استفاده از واحدهایی است که آن را در قالب بزرگتری میتوان به سرعت تغییر داد. نمونهی این الگو، « پروژهی کنزو تانگه برای خلیج توکیو » است؛ که مقیاسی انسانی و فرمی مجتمع و مدولار دارد. در این پروژه، ویژگی انعطافپذیری و رشد تواما در نظر گرفته شده است؛ و عناصر فراهم آورندهی ویژگیهای فوق، همان محور خطی اصلی در طرح است. فرآیند ساختاربخشی به طرح، به کمک واحد تکرارشوندهای ( واحد پایه ) از راههای اصلی طراحی میشود. در طرح یک نوار مرکزی تعریف میشود که از شبکهی مداری راههای چند طبقه تشکیل شده است؛ و علاوه بر ارائه نمودن کیفیت بالاتر در الگویی جدید، حتی از تقاطعهای غیر همسطح معمول نیز پرهیز شده است. اصلیترین شبکههای حمل و نقل شهری از جمله راهآهن مرکزی و ایستگاههای آن و فرودگاه، در این محور پیشبینی شدهاند؛ که توسط تونلهای زیردریایی به هم متصلاند.
تانگه معتقد است که با طرح زیرساختهای شهری ( مثل پلها )، در یک محور شهری میتوان به گونهای جدید از ارتباط بین جادهها و ساختمانها دست یافت.
منابع: —————————————————————————————————–
لچت- جان، مترجم: محسن حکیمی، پنجاه متفکر بزرگ معاصر: از ساختارگرایی تا پسامدرنیته، تهران، انتشارات خجسته، چاپ دوم، ۱۳۷۸
حمیدی- ملیحه، استخوانبندی شهر تهران، تهران، سازمان مشاور فنی و مهندسی شهر تهران، ۱۳۷۶
مترجم: شهرام خسروی، اسطوره و معنا: گفتگوهایی با کلود لویاستروس، تهران، نشر مرکز، چاپ دوم، ۱۳۸۵
لیچ- ادموند، مترجم: حمید عنایت، لویاستروس، تهران، انتشارات خوارزمی، ۱۳۵۰
بوخنسکی- ا.م.، مترجم: دکتر شرفالدین خراسانی (شرف)، فلسفهی معاصر اروپایی، تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم، ۱۳۷۹
وایزمن- بوریس و گراوز- جودی، مترجم: نورالدین رحمانیان، لویاستروس (قدم اول)، تهران، شیرازه، ۱۳۷۹
بارت- رولان، مترجم: ناصر فکوهی، امپراتوری نشانه ها، تهران، نشر مرکز، ۱۳۸۶
http://www.fakouhi.com
http://www.esnips.com
http://www.aftab.ir
دیدگاهی بنویسید.
بهتر است دیدگاه شما در ارتباط با همین مطلب باشد.